top of page
Untitled design-9.png

حماسه‌ی خاک – داستانی از غزل حکیمی


 حماسه‌ی خاک – داستانی از غزل حکیمی

 

 

 

مقدمه: حماسه‌ی خاک

نویسنده: غزل حکیمی 

 

در جایی میان افسانه‌ها و حقیقت، زمینی نفس می‌کشد که صدایش سال‌هاست گم شده است. زمینی که آوازش روزگاری در بادها می‌پیچید، در دل رودها جاری بود و از اعماق خاک شنیده می‌شد. اما اکنون، صدای او در میان هیاهوی جهان مدرن گم شده است؛ صدایی که تنها معدود کسانی می‌توانند آن را بشنوند. 

 

این داستان، روایت دختری است که زمین او را برای بازگشتن به ریشه‌ها برگزیده است. اِلوا، دختری از تبار شنوندگان خاک، از کلبه‌ای کوچک در دل جنگل سفرش را آغاز می‌کند تا آواز گمشده‌ی زمین را بازگرداند. 

 

حماسه‌ی خاک، روایت نبردی خاموش میان طبیعت و فراموشی است. داستانی از امید، از دست‌هایی که خاک را لمس می‌کنند، از گوش‌هایی که دوباره شنیدن را یاد می‌گیرند، و از قلب‌هایی که برای زمین می‌تپند. 

 

این حماسه، سفری است برای تمام کسانی که هنوز باور دارند زمین زنده است و صدای او، هرگز نباید خاموش شود. 

 

 

 

 

“همه‌چیز از شبی آغاز شد که زمین برای اولین‌بار صدایش را به گوش اِلوا رساند.” 

 

آن شب، جنگل در سکوتی عمیق فرو رفته بود. مه غلیظی روی درختان خزیده بود و ماه نیمه‌کامل، مثل نوری که از دل افسانه‌ها سر برآورد، بر برگ‌های خیس می‌تابید. 

اِلوا کنار پنجره‌ی کوچک کلبه‌اش نشسته بود و شاخ‌اش را در دست گرفته بود؛ شاخی که از گوزنی افسانه‌ای به ارث برده بود. مادرش همیشه می‌گفت این شاخ، صدای زمین را برای کسانی که گوش شنیدن دارند، آشکار می‌کند. 

 

اما امشب، زمین چیزی بیش از یک زمزمه‌ی آرام بود. 

 

صدایی عمیق و غمگین، مثل ناله‌ای از اعماق خاک برخاست: 

“چرا دیگر کسی به من گوش نمی‌دهد؟” 

 

اِلوا از جا پرید. این صدا واقعی بود؛ نه یک خیال و نه یک توهم. انگار تمام کلبه‌اش زیر وزن این صدا لرزید. شاخ گوزن در دستش گرم شد و مثل قلبی تپنده، شروع به درخشیدن کرد. 

 

او می‌دانست که این لحظه، همان لحظه‌ای است که مادرش همیشه درباره‌اش حرف می‌زد: 

“روزی زمین با تو سخن خواهد گفت؛ و اگر آن روز فرا برسد، بدان که چیزی در حال تغییر است. 

 

صبح فردا، اِلوا به دل جنگل زد. 

جنگل برای او مثل خانه بود. هر درخت و هر سنگ را می‌شناخت. با پرندگان حرف می‌زد، به صدای رود گوش می‌داد و عطر خاک را نفس می‌کشید. اما این بار، جنگل مثل همیشه نبود. همه‌چیز سنگین و خاموش به نظر می‌رسید. 

 

او کنار رودی نشست که دیگر جریان نداشت. آب مثل آینه‌ای بی‌حرکت، میان سنگ‌ها ایستاده بود. اِلوا شاخ گوزن را به لب برد و مثل یک نی‌نواز، آرام در آن دمید. صدای شاخ، مثل صدای باد در دل کوهستان پیچید. 

 

لحظه‌ای بعد، خاک شروع به سخن گفتن کرد. 

«من خاکم. خانه‌ی درختان، زادگاه زندگی. اما حالا دیگر فراموش شده‌ام. انسان‌ها مرا آلوده کرده‌اند، زخمی‌ام کرده‌اند و هر روز، چیزی از من می‌گیرند بی‌آنکه به من بازگردانند. اِلوا، تو صدای من را می‌شنوی. اما دیگران… دیگر گوش شنیدن ندارند.» 

 

اِلوا به خاک نگاه کرد. انگشتانش را در دل خاک فرو برد. 

پرسید:“چطور می‌توانم کمک کنم؟”  

خاک پاسخ داد: 

«تو نمی‌توانی من را نجات دهی، مگر اینکه مردم دوباره گوش کردن را یاد بگیرند. این آغاز سفری است که باید بروی… سفری برای بازگرداندن آواز زمین به گوش انسان‌ها. 

اِلوا شاخ گوزن را محکم در دست گرفت. این تنها یادگار مادرش بود و حالا قرار بود به صدای زمین تبدیل شود. 

آن شب، اِلوا تصمیم گرفت سفرش را آغاز کند. 

او باید به سرزمین‌های دور برود، باید به انسان‌هایی که دیگر صدای طبیعت را نمی‌شنوند، یادآوری کند که زمین هنوز زنده است. اما این کار آسانی نبود. مردم با صدای ماشین‌ها، کارخانه‌ها و هیاهوی زندگی‌هایشان کر شده بودند. 

 

 

زمین آرام زمزمه کرد: 

“آوازم را با خودت ببر، اِلوا… بگذار آن‌ها دوباره صدای من را بشنوند.” 

 

 

اِلوا از کلبه‌ی کوچک چوبی‌اش بیرون آمد و قدم به زمین گذاشت؛ زمینی که بوی نم خاک و برگ‌های خیس را می‌داد. انگار جنگل برای او زمزمه‌هایی زیر لب داشت، اما در پسِ آن زمزمه‌ها، صدایی ناشناس نیز به گوش می‌رسید؛ صدایی که مثل نجوای یک راز در باد گم می‌شد. 

 

او به سمت رودخانه‌ای رفت که حالا به آینه‌ای خاموش تبدیل شده بود. اما زیر سطح آرام آن، چیزی می‌جنبید. 

 

“صدای زمین باید بیدار شود… اما چطور؟” 

 

اِلوا با خود فکر می‌کرد که چطور می‌تواند این پیام را به انسان‌ها برساند. آن‌ها مدت‌ها بود که قلب‌هایشان را بسته بودند و دیگر نمی‌شنیدند. 

 

ناگهان صدایی در ذهنش پیچید: 

“همه‌ی رازها در خاک پنهان است… اگر جرئت داری، دستت را در خاک فرو کن.” 

 

اِلوا زانو زد و انگشتانش را به نرمی در خاک فرو برد. اما این بار، خاک مثل همیشه نرم و خنک نبود. چیزی زیر انگشتانش حرکت کرد؛ چیزی که شبیه ریشه نبود. 

 

او با دقت بیشتری خاک را کنار زد تا ببیند چه چیزی زیر آن پنهان است. لحظه‌ای بعد، با چیزی برخورد کرد که سرد و سخت بود؛ یک جعبه‌ی کوچک سنگی 

جعبه را بیرون آورد. روی آن نقش‌هایی قدیمی و فراموش‌شده حک شده بود؛ شبیه به نوشته‌های باستانی که اِلوا هرگز ندیده بود. انگار خود زمین، آن را در دلش پنهان کرده بود تا کسی که گوش شنیدن دارد، آن را بیابد. 

 

وقتی دستش را روی جعبه کشید، یک‌باره حس کرد که صدایی از اعماق خاک در گوشش پیچید: 

 

“در این جعبه، داستان‌های فراموش‌شده‌ی زمین پنهان است… داستان‌هایی که دیگران از یاد برده‌اند. اما تو باید آن‌ها را به یاد بیاوری و با خود ببری. فقط وقتی که این داستان‌ها دوباره گفته شوند، زمین نجات پیدا خواهد کرد. 

اِلوا جعبه را باز نمی‌کند. 

او می‌داند که باید صبر کند. جعبه مثل یک راز است؛ رازی که باید در لحظه‌ی درست، برای کسانی که نیازمند شنیدن آن هستند، گشوده شود. 

 

اما چیزی درون جعبه، آرام و موزون می‌تپید؛ شبیه به صدای قلب. 

“آیا جعبه زنده است؟” اِلوا با خود اندیشید. اما چیزی نگفت. 

 

او شاخ گوزن را دوباره در دست گرفت و صدای ملایمی از آن نواخت. صدا در جنگل پیچید و درختان را لرزاند. 

 

در همان لحظه، پرنده‌ای ناشناس با پرهای سفید و چشمانی مثل کهربا روی شاخه‌ای نشست. نگاهش به اِلوا خیره شد. 

پرنده گفت: 

“تو بیدار شده‌ای… اما آیا آماده‌ای که حقیقت زمین را بشنوی؟” 

پرنده با بال‌هایش به سمت عمق جنگل اشاره کرد. 

“جایی در دل این جنگل، درختانی هستند که دیگر نمی‌رویند. آن‌ها در انتظار بازگشت تو بوده‌اند. اما چیزی بیش از یک پیام در آنجا پنهان است. چیزی که باید با چشمان خودت ببینی.” 

 

اِلوا با قدم‌های آرام به سمت عمق جنگل رفت. هرچه پیش‌تر می‌رفت، هوا سنگین‌تر می‌شد و بوی خاک مرطوب و برگ‌های پوسیده، نفس کشیدن را سخت‌تر می‌کرد. 

 

ناگهان به یک درخت کهنسال رسید؛ درختی که شبیه به هیچ‌کدام از درختان دیگر نبود. پوستش سیاه و ترک‌خورده بود و هیچ برگی نداشت. اما در دل تنه‌ی خشکیده‌اش، شکافی باریک مثل یک در به چشم می‌خورد. 

 

پرنده روی شاخه‌ی درخت نشست و گفت: 

“این درخت، حافظ رازهای قدیمی زمین است. برای آنکه وارد شوی، باید سوال او را پاسخ دهی. 

 

اِلوا به درخت نزدیک شد. از شکاف درون تنه، صدایی سنگین و کهنسال بیرون آمد: 

“ای فرزند جنگل… چه چیزی باعث می‌شود زمین زنده بماند؟” 

 

سوال ساده به نظر می‌رسید، اما اِلوا می‌دانست که پاسخ، چیزی فراتر از آب و هوا یا درختان است. او چشمانش را بست و به صدای زمین گوش سپرد. 

 

صدایی نرم و آرام در گوشش زمزمه کرد: 

“محبت. زندگی با محبت آغاز می‌شود… و با بی‌مهری، نابود.” 

 

اِلوا چشمانش را باز کرد و به درخت گفت: 

“محبت.” 

 

درخت به‌آرامی تکانی خورد. شکاف در تنه باز شد و دریچه‌ای به تاریکیِ عمیق درون درخت نمایان گشت. 

 

پرنده به او نگاه کرد و گفت: 

“حالا وقت آن است که حقیقتی را ببینی که همه از آن روی برگردانده‌اند. 

اِلوا قدم به درون شکاف گذاشت. دیوارهای درخت از ریشه‌هایی ساخته شده بود که مثل نبض زمین می‌تپیدند. هر ریشه، شبیه به رشته‌ای از داستان‌های فراموش‌شده بود. 

 

او به‌تدریج به اتاقی در اعماق درخت رسید. در مرکز آن، کریستالی سبز مثل قلبی زنده می‌درخشید. 

 

“این قلب زمین است.” پرنده گفت. 

“اما در حال خاموش شدن است…” 

 

اِلوا دستش را روی کریستال گذاشت. گرمایی ملایم از آن ساطع شد. 

پرنده ادامه داد: 

“اگر زمین نابود شود، این قلب هم خاموش می‌شود. اما تو می‌توانی آن را نجات دهی… اگر پیام زمین را به گوش انسان‌ها برسانی. اگر آن‌ها دوباره گوش دادن و محبت کردن را یاد بگیرند. 

 

  

 

اِلوا در اعماق درخت کهنسال ایستاده بود و نگاهش به کریستال سبزی که مثل قلبی زنده می‌تپید، خیره مانده بود. اما چیزی در آن تپش آرامش نمی‌داد. پرنده که روی شاخه‌ای نشسته بود، گفت: 

“این قلب، با هر تپش، یک راز از زمین را بازگو می‌کند. اما تو تنها کسی هستی که می‌توانی آن را بخوانی.” 

 

اِلوا آهسته زمزمه کرد: 

“اما من چگونه پیام زمین را به انسان‌ها برسانم؟ آن‌ها دیگر به جنگل‌ها گوش نمی‌دهند… به خاک، به آب، حتی به باد هم بی‌اعتنا شده‌اند.” 

 

پرنده سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. 

“همین‌طور است. اما همیشه کسانی هستند که به دنبال حقیقت می‌گردند… حتی اگر صدای زمین را گم کرده باشند.” 

 

کریستال سبز، ناگهان درخششی کرد. از دل آن، قطره‌ای از خاک نرم و مرطوب بیرون آمد و روی دست‌های اِلوا ریخت. 

 

وقتی خاک را لمس کرد، تصویری در ذهنش پدیدار شد. 

او دید که زمین روزی سرسبز و پر از زندگی بود. درختان بلند و کهن، رودخانه‌های خروشان، و خاکی که از آن بوی امید می‌آمد. اما با گذشت زمان، انسان‌ها خودشان را از زمین جدا کردند. 

 

آن‌ها دیگر با خاک راه نمی‌رفتند، بلکه روی آن می‌دویدند. دیگر با باد حرف نمی‌زدند، بلکه علیه آن جنگیدند. 

 

پرنده آهی کشید و گفت: 

“این نامه‌ای است که خاک برای انسان‌ها نوشته… نامه‌ای از غم و امید. آیا می‌خواهی آن را بخوانی؟” 

 

اِلوا چشمانش را بست و گوش سپرد. صدای خاک در ذهنش زمزمه کرد: 

“نامه‌ای از خاک” 

 

*“من خاکم؛ زمینی که زیر پاهای تو گسترده شده‌ام. 

فراموشم کرده‌ای، اما من هرگز تو را از یاد نبرده‌ام. 

وقتی راه می‌روی، سنگینی قدم‌هایت را حس می‌کنم. 

وقتی می‌نشینی، اشک‌های پنهانت را می‌نوشم. 

 

من از ابتدا، خانه‌ی تو بوده‌ام. 

همه‌ی رازهایم را به تو بخشیده‌ام: 

دانه‌ای که در من کاشتی، به درختی بدل شد. 

آبی که بر من ریختی، به چشمه‌ای جوشان بدل شد. 

 

اما تو، فرزند خاک، مرا فراموش کرده‌ای… 

وقتی به دنبال طلا و سنگ‌های گران‌بها گشتی، قلب مرا شکافتی. 

وقتی جنگل‌هایم را بریدی، نفس‌هایم را گرفتی. 

 

اما هنوز هم امیدی هست. 

هنوز هم می‌توانی گوش بدهی… 

هنوز می‌توانی صدایم را بشنوی…”* 

اِلوا چشمانش را باز کرد. قطرات اشک روی گونه‌هایش لغزیدند. او با صدای آرام زمزمه کرد: 

“چگونه می‌توانم این نامه را به دیگران برسانم؟” 

 

پرنده بال‌هایش را باز کرد و با صدای آرامی گفت: 

“نامه باید نوشته شود. اما نه روی کاغذ… باید آن را با دستانت، روی زمین حک کنی. باید به دیگران بیاموزی که دوباره خاک را لمس کنند.” 

 

اِلوا به یاد آورد که چطور در کودکی همیشه در خاک بازی می‌کرد. با دستان کوچک و مشتاقش گل می‌ساخت و بذرها را در دل خاک می‌کاشت. آن روزها، هنوز می‌توانست صدای خاک را بشنود. 

 

او با لبخندی آرام، دستش را روی خاک گذاشت و گفت: 

“من آماده‌ام. این نامه را خواهم نوشت.” 

 

اما پرنده سرش را به نشانه‌ی هشدار تکان داد: 

“هر نامه‌ای که نوشته می‌شود، باید رازهایی نیز در دل خود داشته باشد. این رازها را نمی‌توان به‌سادگی بازگو کرد. تنها کسانی که آماده‌اند، می‌توانند آن‌ها را درک کنند. 

اِلوا روی تخته‌سنگی نشسته بود. باد خنکی میان درختان می‌پیچید و پرنده هنوز کنارش بود. قلبش از شنیدن صدای خاک پر از احساسی عجیب شده بود؛ انگار چیزی درونش بیدار شده بود، چیزی که مدت‌هاست در وجودش خوابیده بود. 

 

اما با بیدار شدن این احساس، سؤالاتی در ذهنش پدیدار شد. 

آیا می‌تواند نامه‌ی خاک را به انسان‌ها برساند؟ 

آیا کسی گوش خواهد داد؟ 

و آیا اصلاً او خودش آماده است تا این پیمان را بپذیرد؟ 

پرنده با صدای آرام گفت: 

“پیمان با خاک آسان نیست، اِلوا. اگر می‌خواهی صدای زمین را بشنوی، باید بپذیری که رازهایی هستند که تو را تغییر خواهند داد… رازهایی که ممکن است هرگز نتوانی آن‌ها را فراموش کنی.” 

 

اِلوا سرش را بالا آورد و به پرنده نگاه کرد. 

“چه رازی؟” 

 

پرنده به کریستال سبز اشاره کرد که هنوز در دل درخت می‌درخشید. 

“رازهای زندگی و مرگ. راز آغاز و پایان… و راز انسان‌هایی که پیش از تو با خاک پیمان بستند و شکستند. 

خاک‌سپاری رازها 

 

پرنده بال‌هایش را باز کرد و بر فراز درخت‌ها پرواز کرد. از همان بالا، صدایش همچنان به گوش اِلوا می‌رسید: 

“تو آماده‌ای، اِلوا. اما قبل از آن، باید چیزی را در خاک دفن کنی.” 

 

“چه چیزی؟” اِلوا پرسید. 

 

پرنده به‌سمت پایین پرواز کرد و کنار اِلوا نشست. 

“خاطراتت را. هر چیزی که به تو تعلق دارد… هر چیزی که از خودت به‌جا مانده است. اگر می‌خواهی با زمین یکی شوی، باید ابتدا بخشی از خودت را در آن دفن کنی.” 

 

اِلوا کمی به فکر فرو رفت. او چیزهای زیادی از گذشته‌اش با خود حمل می‌کرد. خاطرات، ترس‌ها، رؤیاهایی که هرگز محقق نشده بودند… 

 

او به آرامی از جا بلند شد و در میان جنگل به‌دنبال جایی گشت که بتواند این بار سنگین را به زمین بسپارد. 

چاله‌ی کوچکی در دل جنگل کند و دست‌هایش را در خاک فرو برد. همان‌طور که خاک را لمس می‌کرد، تصویری دیگر در ذهنش پدیدار شد. 

 

او مردمی را دید که در گذشته‌های دور، درست همین‌جا زندگی می‌کردند. 

قبیله‌ای به نام «فرزندان خاک» که با زمین پیمانی قدیمی بسته بودند. آن‌ها با طبیعت در صلح بودند و می‌دانستند که زمین سخن می‌گوید. هر دانه‌ای که می‌کاشتند، با زمزمه‌ی دعایی همراه بود. هر درختی که قطع می‌کردند، با اجازه‌ی زمین بود. 

 

اما روزی، یکی از آن‌ها راز بزرگ زمین را فاش کرد. 

و از همان روز بود که پیمان شکسته شد. 

 

پرنده گفت: 

“راز نخستین این است، اِلوا: 

زمین سخن می‌گوید، اما هرکسی حق شنیدن ندارد. 

و اگر کسی رازهایش را فاش کند، زمین از او روی برمی‌گرداند.” 

 

اِلوا ترسید. “اگر من هم این راز را فاش کنم چه؟” 

 

پرنده لبخند زد: 

“تو باید این راز را تنها برای کسانی بازگو کنی که آماده‌ی شنیدن هستند… کسانی که قلبشان هنوز با خاک پیوند دارد. 

اِلوا دستش را روی خاک گذاشت و زمزمه کرد: 

“من با زمین پیمان می‌بندم. 

به خاک احترام می‌گذارم… 

و تنها رازهایی را بازگو می‌کنم که زمین به من اجازه دهد.” 

 

کریستال سبز دوباره درخشید. خاک زیر دستانش گرم شد، انگار قلب زمین در پاسخ به این پیمان تپید. 

 

اما درست در همین لحظه، صدایی در اعماق جنگل پیچید… 

صدایی که شبیه پای قدم‌های یک انسان بود. 

 

پرنده با نگرانی به‌سمت صدا نگاه کرد و گفت: 

“کسی اینجاست. کسی که نباید این رازها را بشنود.” 

 

اِلوا دستش را روی خاک گذاشت و زمزمه کرد: 

“من با زمین پیمان می‌بندم. 

به خاک احترام می‌گذارم… 

و تنها رازهایی را بازگو می‌کنم که زمین به من اجازه دهد.” 

 

کریستال سبز دوباره درخشید. خاک زیر دستانش گرم شد، انگار قلب زمین در پاسخ به این پیمان تپید. 

 

اما درست در همین لحظه، صدایی در اعماق جنگل پیچید… 

صدایی که شبیه پای قدم‌های یک انسان بود. 

 

پرنده با نگرانی به‌سمت صدا نگاه کرد و گفت: 

“کسی اینجاست. کسی که نباید این رازها را بشنود.” 

صدای پاها نزدیک‌تر شد. شاخ و برگ‌ها زیر قدم‌های کسی که در حال عبور بود، خرد می‌شد. اِلوا پشت تخته‌سنگی پنهان شد و به‌آرامی سرش را بالا آورد. 

 

و آن‌چه دید، او را حیرت‌زده کرد. 

 

پسری جوان، با لباسی که شبیه هیچ‌کدام از مردم سرزمین آن‌ها نبود. 

او لباسی از چرم سیاه و سبز به تن داشت، و موهایش مثل تاریکی شب بود. اما چیزی که بیش از هر چیز توجه اِلوا را جلب کرد، چشمان او بود. 

 

چشمانی به رنگ خاکستر و دود. 

چشمانی که انگار از طوفانی قدیمی عبور کرده بودند. 

 

پرنده روی شانه‌ی اِلوا آرام گفت: 

“چشمان او، اِلوا… چشمان او رازهایی در خود دارند. رازهایی که با خاک پیوند خورده‌اند. مراقب باش… 

پسر جوان اطرافش را نگاه کرد و درست به‌سمت همان درختی رفت که کریستال سبز در دلش می‌درخشید. 

بدون تردید و بدون هیچ ترسی دستش را روی تنه‌ی درخت گذاشت. 

 

اِلوا با وحشت از پشت تخته‌سنگ بیرون آمد و فریاد زد: 

“صبر کن! به آن دست نزن!” 

 

پسر سرش را به‌سمت او چرخاند و نگاهشان برای لحظه‌ای در هم گره خورد. 

سکوتی سنگین میانشان افتاد. 

سکوتی که پر از راز بود. 

 

اما پسر تنها لبخند زد و گفت: 

“چرا؟ این درخت، مرا به یاد چیزی می‌اندازد… به یاد خانه‌ای که هرگز ندیده‌ام. 

اِلوا نزدیک‌تر رفت، اما پرنده با صدایی نگران گفت: 

“نزدیک نشو! او خطرناک است.” 

 

اما اِلوا نمی‌توانست مقاومت کند. چیزی در وجود پسر بود که مثل جاذبه او را به‌سمت خود می‌کشید. 

او پرسید: 

“تو کیستی؟ از کجا آمده‌ای؟” 

 

پسر به کریستال سبز خیره شد و گفت: 

“اسم من رِوَک است. و تو؟” 

 

“اِلوا.” 

 

پسر لبخند زد، اما لبخندش غم عجیبی داشت. 

“تو هم مثل منی، اِلوا. من هم صدای زمین را می‌شنوم. 

پرنده با صدایی خشمگین گفت: 

“دروغ می‌گوید! او پیمان‌شکن است. هیچ غریبه‌ای نباید صدای زمین را بشنود!” 

 

اما اِلوا دید که چگونه کریستال سبز در حضور رِوَک می‌درخشید، درست مثل زمانی که خودش با زمین پیمان بسته بود. 

چگونه ممکن بود؟ 

 

رِوَک به‌آرامی گفت: 

“من از جایی آمده‌ام که زمین دیگر سخن نمی‌گوید. از سرزمینی که مردمش با خاک جنگیده‌اند و طبیعت را فراموش کرده‌اند. اما حالا… دلم می‌خواهد دوباره صدای زمین را بشنوم.” 

 

“تو پیمان را شکسته‌ای؟” اِلوا با تردید پرسید. 

 

پسر به‌آرامی سرش را تکان داد. 

“نه، پیمان را من نشکستم. اما سعی دارم آن را بازسازی کنم. 

اِلوا هنوز نمی‌دانست باید باور کند یا نه. 

اما چیزی در نگاه پسر بود که او را مطمئن می‌کرد این پسر، کلیدی برای رازهای آینده است. 

 

رِوَک زمزمه کرد: 

“اگر اجازه بدهی، می‌خواهم بمانم… و با تو، پیمان تازه‌ای ببندم.” 

 

اما پرنده در گوش اِلوا زمزمه کرد: 

“پیمان بستن با غریبه‌ها، همیشه خطرناک است. 

آیا آماده‌ای که عواقبش را بپذیری؟” 

 

و این، آغاز تصمیمی بود که سرنوشت اِلوا و زمین را برای همیشه تغییر می‌داد 

 

 

اِلوا در جنگل قدم می‌زد. غریبه — رِوَک — پشت سرش می‌آمد، در سکوت. هر دو حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند، اما کلماتشان مثل سنگینی شب روی زبانشان مانده بود. هر دو می‌دانستند که این لحظه، شروع چیزی است که دیگر راه برگشتی ندارد. 

 

پرنده، که همیشه همراه اِلوا بود، با بی‌اعتمادی به رِوَک نگاه می‌کرد و گفت: 

“اِلوا، تو نمی‌دانی چه کسی در مقابل توست. صدای زمین را فقط کسانی می‌شنوند که پاک باشند. این پسر پاک نیست. او با خودش رازهای تاریکی آورده.” 

 

اِلوا آهسته زمزمه کرد: 

“اما کریستال در حضور او درخشید… مگر می‌شود کسی که پیمان‌شکن باشد، کریستال را زنده کند؟” 

 

پرنده جوابی نداد، اما نگاهش به اِلوا پر از نگرانی بود 

آن‌ها به نزدیکی درخت کهنسال رسیدند. درختی که به آن «قلب زمین» می‌گفتند. 

اِلوا آرام دستش را روی تنه‌ی درخت گذاشت و زمزمه کرد: 

“ای زمین، بیدار شو. ما نیاز به پاسخ داریم…” 

 

رِوَک با دقت به او نگاه می‌کرد. 

“چطور با زمین صحبت می‌کنی؟” 

 

اِلوا گفت: 

“ما با زمین پیمانی بسته‌ایم. زمین از ما محافظت می‌کند و ما از او.” 

 

رِوَک نزدیک‌تر آمد. 

“پس چرا پیمانتان شکسته شده؟ چرا زمین دیگر از من محافظت نمی‌کند؟” 

 

اِلوا به‌سرعت سرش را بالا آورد. 

“چه گفتی؟” 

 

“من… من تنها بازمانده‌ی سرزمینم هستم. همه‌چیز سوخت. همه‌چیز نابود شد. زمین دیگر با ما حرف نمی‌زند. 

رِوَک به گذشته بازگشت. چشمانش پر از غم شد و گفت: 

“روزی در سرزمین ما، درختان تا آسمان قد می‌کشیدند. رودها پر از آواز پرندگان بودند و باد همیشه بوی گل‌های وحشی می‌داد.” 

 

اِلوا زمزمه کرد: 

“پس چه شد؟” 

 

“انسان‌ها طمع کردند. آن‌ها با زمین جنگیدند. خاک را زخمی کردند. درخت‌ها را بریدند. رودها را خشکاندند. و سرانجام…” 

صدای رِوَک شکست. 

“سرانجام زمین از ما روی برگرداند. 

پرنده به اِلوا گفت: 

“این همان چیزی است که می‌ترسیدیم. این پسر حامل نفرین است. اگر او را بپذیری، زمین را در خطر می‌اندازی.” 

 

اما اِلوا به حرف پرنده گوش نداد. 

او به‌سمت رِوَک قدم برداشت و پرسید: 

“چرا اینجا آمدی؟” 

 

رِوَک به او نگاه کرد و گفت: 

*“آمده‌ام تا پیمان تازه‌ای ببندم. اما…” 

او مکث کرد. 

“اما بهای این پیمان، خون است. 

اِلوا به درخت کهنسال نگاه کرد و زمزمه کرد: 

“هر پیمانی با زمین، با خون بسته می‌شود. خون ما، یا خون طبیعت.” 

 

رِوَک پرسید: 

“آیا تو آماده‌ای که بهای این پیمان را بپردازی؟” 

 

اِلوا به‌آرامی دستش را روی کریستال سبز گذاشت. کریستال به‌نرمی می‌درخشید، اما این‌بار رنگش کمی تیره‌تر بود. 

 

پرنده به‌آرامی گفت: 

“این پیمان خونین است. اما آیا می‌دانی چه کسی باید این خون را بدهد؟ 

رِوَک نگاهش را پایین انداخت و گفت: 

“در سرزمین من، پدرم آخرین پیمان‌شکن بود. او از زمین روی برگرداند… و من بهایش را می‌پردازم.” 

 

اِلوا بهت‌زده پرسید: 

“پدرت پیمان‌شکن بود؟” 

 

رِوَک سرش را تکان داد. 

“و حالا من آمده‌ام تا این اشتباه را جبران کنم. اما می‌دانم… که شاید برای جبران، خون من کافی نباشد. 

اِلوا نگاهی به درخت کهنسال کرد. 

زمین در سکوت بود، اما سکوتش پر از راز بود. 

 

او به رِوَک نگاه کرد و گفت: 

“ما نمی‌توانیم زمین را نجات دهیم، مگر اینکه با او یکی شویم. پیمان باید دوباره بسته شود. اما این‌بار… نباید شکسته شود.” 

 

رِوَک زمزمه کرد: 

“و اگر شکسته شود؟” 

 

پرنده گفت: 

“اگر شکسته شود، زمین برای همیشه خاموش خواهد شد…” 

 

این تصمیمی بود که سرنوشتشان را برای همیشه تغییر می‌داد. 

 

 

 

اِلوا و رِوَک در برابر درخت کهنسال ایستاده بودند. سکوتی سنگین در فضا پیچیده بود. فقط صدای آهسته‌ی باد که از میان شاخه‌ها می‌گذشت، شکسته بودن سکوت را تایید می‌کرد. پرنده، که حالا به خود اجازه داده بود در کنارشان بایستد، همچنان با نگرانی به آن‌ها نگاه می‌کر.                                                                       

 

اِلوا به کریستال سبز دست زده بود. رنگ آن همچنان تیره‌تر شده بود و گویی از درونش انرژی سرد و تاریکی می‌تابید. او عمیقاً نفس کشید، گویی که می‌خواست آخرین بار در دل این لحظه زنده بماند. زمین، در این لحظه، در سکوت بود. هیچ صدایی از آن نمی‌آمد. 

 

رِوَک دستش را به سوی کریستال دراز کرد. او که به شدت از بار مسئولیت سنگین این پیمان آگاه بود، گفت: 

“زمین، شنیده‌ای؟ شنیده‌ای که قصد داریم پیمان را دوباره بسته و نجاتش دهیم؟” 

 

هیچ پاسخی نیامد. 

 

اِلوا با چشمانش به درخت کهنسال نگاه کرد و سپس به رِوَک گفت: 

“پیمان با خون بسته خواهد شد. اما خون تنها بهایی نیست که باید پرداخت…” 

 

رِوَک نگاهی پر از شک و تردید به اِلوا انداخت. 

“چگونه؟ پس بهای این پیمان چیست؟” 

 

اِلوا جواب داد: 

“بهای آن، فدای روح است. نه فقط خون، بلکه روح، اراده و چیزی که ما در دل داریم. ما باید از درون پاک شویم تا پیمان با زمین موفقیت‌آمیز باشد. بدون آن، هیچ‌چیز نمی‌تواند تغییر کند.” 

 

پرنده به تندی گفت: 

“هر کاری که انجام دهید، به یاد داشته باشید، وقتی پیمان‌شکنی در کار باشد، زمین برای همیشه می‌سوزد.” 

 

اِلوا به او نگاهی کرد و در دلش به تردیدهای پرنده اذعان کرد. اما او می‌دانست که اکنون زمان انتخاب است. زمان از دست رفته است. به‌سرعت، دستانش را از کریستال برداشت و با صلابت گفت: 

“ما باید آغاز کنیم. این پایان نخواهد بود مگر با بازسازی زمین.” 

 

رِوَک سرش را به نشانه تایید تکان داد. با این حال، نگاهی به پشت سرش انداخت، گویی که گذشته‌اش از آن سوی مرزها، هنوز در تعقیبش است. 

 

او زمزمه کرد: 

“من آماده‌ام تا بهای این پیمان را بپردازم. هیچ چیزی مهم‌تر از بازگشت زمین به آرامش نیست.” 

 

اِلوا نگاهی جدی به او انداخت و سپس به کریستال سبز اشاره کرد. در همان لحظه، یک نور سبز درخشان از آن ساطع شد و اِلوا در حالی که در دل خود پیمانی بزرگ را می‌بست، دستش را در هوا حرکت داد. نور کریستال همچنان درخشان‌تر می‌شد و زمین زیر پایشان به لرزه درآمد. 

 

“زمین، از ما بپذیر. و این‌بار، اجازه نده که این پیمان شکسته شود…” 

 

سکوت دوباره بر فضای جنگل حاکم شد، اما این بار، سکوت به گونه‌ای متفاوت بود. گویی که چیزی در آن در حال تغییر بود. در دل آن سکوت، زمزمه‌ای از عمق خاک شنیده می‌شد، اما هنوز هیچ پاسخی نیامده بود. 

 

پرنده با صدای آرامی گفت: 

“زمین به ما فرصت داده است. اما این فرصت، به هیچ‌وجه ابدی نیست. اگر پیمان شکسته شود، همه‌چیز از دست خواهد رفت…” 

 

اِلوا با عزم راسخ به رِوَک نگاه کرد. 

“ما باید به هم‌دلی و اعتماد متقابل نیاز داشته باشیم. این پیمان، تنها با اتحاد ما موفق خواهد شد.” 

 

رِوَک سرش را به علامت تایید تکان داد. از نگاهش می‌شد فهمید که به خاطر سرزمینش و به خاطر خودش آماده است تا هر بهایی را بپردازد. اکنون آن‌ها در آستانه تصمیمی قرار داشتند که برای همیشه سرنوشت‌شان را تغییر می‌داد. 

 

درخت کهنسال همچنان خاموش بود، اما هر لحظه که می‌گذشت، گویی بیشتر از گذشته به آن‌ها توجه می‌کرد. زمین در انتظار آن‌ها بود، منتظر اینکه آیا سرنوشتشان در این پیمان تازه شکل خواهد گرفت یا نه. 

 

هر دو به سمت کریستال قدم برداشتند، آماده برای بستن پیمانی که بهای آن بیش از هر چیزی در تاریخ بر دوششان سنگینی می‌کرد. 

 

اِلوا و رِوَک در کنار درخت کهنسال ایستاده بودند، در حالی که نوری سبز و شفاف از کریستال ساطع می‌شد. زمین، همچنان بی‌صدا، به نظر می‌رسید که به انتظاری بزرگ فرو رفته باشد. رِوَک نگاهی پر از تردید و ترس به اِلوا انداخت، در حالی که دلش پر از سوالات بی‌جواب بود. 

 

اِلوا به آرامی دستش را به سمت کریستال دراز کرد. این لحظه برای او چیزی بیشتر از یک انتخاب بود؛ این یک مسئولیت بزرگ بود. او نه تنها نماینده سرزمین خود بود، بلکه نماینده زمین و موجوداتش نیز بود. باید تصمیم می‌گرفت که آیا حاضر است بهای سنگینی را بپردازد. 

 

کریستال، که همچنان در دستان اِلوا می‌درخشید، ناگهان نور ملایم و شفاف‌تری به خود گرفت، گویی که زمزمه‌ای از دل زمین به گوش می‌رسید. اِلوا با صدای آرامی گفت: 

“زمین به ما فرصت داده است. اما این فرصت، همچنان در معرض تهدید است.” 

 

رِوَک با چشمانی پر از تردید پرسید: 

“چه باید کرد؟ چگونه می‌توانیم دوباره اعتماد زمین را جلب کنیم؟” 

 

اِلوا چشمانش را بست و گفت: 

“باید بهایش را بپردازیم. خون و روح ما تنها راه نجات است. فقط با فدای خود، می‌توانیم پیمان را تازه کنیم و زمین را از این خشکی رها کنیم.” 

 

پرنده که تا آن لحظه خاموش بود، با صدای خش‌خش به آن‌ها نزدیک شد: 

“اما این فدای بزرگ، چه کسی باید آن را بپردازد؟ آیا شما آماده‌اید تا با همه وجود، بهای این پیمان را بدهید؟” 

 

اِلوا به درخت کهنسال نگاه کرد، سپس به رِوَک گفت: 

“باید تماماً بپذیریم که به زمین بدهکاریم. بدون فداکاری، نمی‌توانیم چیز جدیدی بسازیم.” 

 

رِوَک در حالی که در دل خود درگیری‌های سنگینی داشت، آهی کشید و گفت: 

“من آماده‌ام. اگر این تنها راه نجات سرزمینم باشد، من بهایش را می‌پردازم.” 

 

کریستال به درخششی غیرقابل توصیف رسید، و در همان لحظه، درخت کهنسال به طرز شگفت‌انگیزی حرکت کرد. شاخه‌هایش به سمت بالا کشیده شدند و گویی که درخت نفس می‌کشید. صدای آرام و عمیقی از دل زمین به گوش رسید، صدایی که همراه با نسیمی سرد و مرموز، فضای جنگل را پر کرده بود. 

 

“پیمان تازه بسته شد… اما بهای آن سنگین خواهد بود.” 

 

اِلوا و رِوَک در کنار هم ایستاده بودند، آماده برای پذیرش این بهای سنگین، در حالی که درخت کهنسال هنوز در حال تکان خوردن بود. اما در این لحظه، هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانستند که آینده چه خواهد بود. فقط این را می‌دانستند که باید با تمام وجود در برابر آینده ایستادگی کنند. 

 

چند روز پس از آن پیمان خونین، اِلوا و رِوَک به سفر خود ادامه دادند. هر دو در سکوت حرکت می‌کردند. گویی که پیوندی میان آن‌ها و زمین شکل گرفته بود، اما چیزی در دل آن‌ها هنوز ناتمام بود. سوالاتی بی‌پاسخ در ذهنشان می‌چرخید. این پیمان، چه اثراتی در پی خواهد داشت؟ آیا این راه به نجات سرزمین خواهد انجامید، یا برعکس، عواقب آن فاجعه‌بار خواهد بود؟ 

 

اِلوا در دل خود این سوالات را می‌پرسید. ولی پاسخ‌ها هیچ‌گاه به زبان نمی‌آمد. هر گام که به جلو می‌برد، سنگینی تصمیمی که گرفته بودند، بیشتر بر دوش او سنگینی می‌کرد. 

 

رِوَک که همچنان در سکوت به راه ادامه می‌داد، ناگهان متوقف شد. او نگاهی به اِلوا انداخت و گفت: 

“من احساس می‌کنم که زمین هنوز چیزی از ما می‌خواهد. این پیمان، هنوز کامل نشده است.” 

 

اِلوا به او نگاه کرد و گفت: 

“ما نمی‌توانیم بیشتر از این فدا کنیم. این پیمان، بهای زیادی داشته است.” 

 

رِوَک با تردید گفت: 

“اما شاید آنچه زمین می‌خواهد، چیزی بیشتر از فدای جسم است. شاید آنچه نیاز دارد، فدای روح است… شاید ما باید بیشتر از آنچه که داده‌ایم، ببخشیم.” 

 

اِلوا به زمین نگاه کرد. احساس می‌کرد که چیزی در دل آن نهفته است. این زمین، این جنگل، این درخت کهنسال، همه‌چیز به شکلی متفاوت و عمیق‌تر از آنچه که تصور می‌کرد، به نظر می‌رسید. اما آیا آماده بودند تا آن فدای بزرگ را بپذیرند؟ 

 

دست خود را روی کریستال سبز گذاشت و به آن نگاه کرد. رنگ کریستال دیگر تیره و ناپیدا شده بود. آن نور درخشان، حالا در دل خود چیزی تاریک و مبهم داشت. چیزی که آن‌ها باید کشف می‌کردند، اما هنوز نمی‌دانستند. 

 

در همین لحظه، صدای زمزمه‌ای از دل زمین شنیده شد. صدایی که به وضوح از دل خاک برمی‌خاست: 

“پیمان هنوز تمام نشده است… بهای آن فراتر از آن چیزی است که می‌پندارید…” 

 

و این آغاز داستانی بود که حتی اِلوا و رِوَک نیز قادر به درک تمامی ابعاد آن نبودند. 

 

اِلوا و رِوَک در دل جنگل حرکت می‌کردند. سکوتی مرموز همه‌جا را فرا گرفته بود و تنها صدای گام‌هایشان بود که سکوت شب را می‌شکست. کریستال سبز در دست اِلوا همچنان به‌طور مبهمی درخشید، اما این درخشندگی، دیگر مانند قبل نبود. به جای آن نور شفاف و زنده، اکنون تنها درخششی خفه و سرد از آن بیرون می‌آمد. 

 

اِلوا می‌دانست که زمین به آن‌ها چیزی می‌خواهد بگوید، اما همچنان نمی‌توانست آن را درک کند. به نظر می‌رسید که زمزمه‌های زمین در میان باد گم می‌شود و هیچ‌چیز قطعی در دستانش نیست. او دستش را به سنگ‌های اطراف کشید، اما سنگ‌ها تنها سردی و سکوت را به او بازمی‌گرداندند. 

 

رِوَک، که در طول مسیر بسیار خاموش مانده بود، به ناگهان متوقف شد. چشمانش به نقطه‌ای دوردست خیره بود. اِلوا از او پرسید: 

“چه چیزی می‌بینی؟” 

 

رِوَک سرش را تکان داد و گفت: 

“این… این چیزی است که باید درک کنیم. چیزی در دل زمین در حال حرکت است. این چیزی است که به نظر می‌رسد از آن چیزی که به دنبال آن بودیم، بزرگ‌تر است.” 

 

اِلوا به جایی که رِوَک نگاه می‌کرد، نگریست. چیزی در دل زمین در حال ترکیدن بود. گویی لایه‌های خاک به لرزه در آمده بودند. صدای زمزمه‌هایی عمیق‌تر از همیشه به گوش می‌رسید. زمینی که آن‌ها برای مدت‌ها پیمان بسته بودند، اکنون در حال تغییر بود. درختان اطراف آن‌ها شروع به تکان خوردن کردند و یک نور سبز شبح‌گونه از زیر خاک به سمت بالا سرکشید. 

 

اِلوا فریاد زد: 

“این… این همان چیزی است که باید بترسیم! چیزی در دل زمین در حال بیدار شدن است!” 

 

رِوَک به اِلوا نگاه کرد و گفت: 

“این همان بهایی است که باید پرداخت کنیم. چیزی که ما آزاد کرده‌ایم، اکنون از زمین بیرون می‌آید.” 

 

زمین در پاسخ به آن‌ها لرزید و خاک به‌آرامی کنار رفت. یک شکل تاریک و پر از شکاف و فرو رفتگی از دل زمین به بیرون آمد. یک موجود عظیم‌الجثه با پوستی سیاه و دودی، که مانند یک هیولا به نظر می‌رسید، از دل زمین بیرون خزید. 

 

“این همان چیزی است که زمین به ما هشدار می‌دهد. این موجود، در حقیقت، نتیجه پیمان‌های شکسته است. هرگاه زمین پیمان‌شکن را می‌بیند، او را به خود می‌کشاند. ما باید با آن مقابله کنیم.” 

 

رِوَک به اِلوا نگاه کرد و گفت: 

“پس این تصمیمی است که باید بگیریم. آیا آماده‌ای که در برابر این موجود بایستی؟” 

 

اِلوا با چشمانی پر از تصمیم گفت: 

“اگر ما نتوانیم این موجود را شکست دهیم، زمین برای همیشه خاموش خواهد شد.” 

 

و در همان لحظه، نبردی آغاز شد که آینده سرزمین و زندگی اِلوا و رِوَک را برای همیشه تغییر می‌داد. 

 

نبرد شدید و بی‌رحم ادامه داشت. موجود تاریک که از دل زمین بیرون آمده بود، به مانند یک هیولا با نیرویی بی‌پایان حمله می‌کرد. هر ضربه‌ای که به زمین وارد می‌شد، لرزه‌ای عمیق و وحشتناک در جنگل ایجاد می‌کرد. درختان به‌تدریج شکسته و در زیر پای این موجود فرومی‌رفتند. 

 

اِلوا و رِوَک به‌طور بی‌وقفه می‌جنگیدند، اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانستند این هیولا را از پای درآورند. به‌نظر می‌رسید که این موجود به‌طور خاص برای این لحظه خلق شده باشد. درست مانند یک موجود زنده که از دل هر پیمان شکسته متولد شده است. 

 

رِوَک در حالی که نفس‌های سنگین می‌کشید، به اِلوا نگاه کرد و گفت: 

“این موجود نمایانگر شکستی است که ما نمی‌توانیم به راحتی جبران کنیم. این تنها نتیجه‌ نابودی زمین و خون‌هایی است که به زمین ریخته شده است.” 

 

اِلوا به‌سختی نفس کشید، اما با صدای محکم جواب داد: 

“نه. این نباید سرنوشت ما باشد. ما باید این موجود را متوقف کنیم، و برای این کار، باید بهای بیشتری بپردازیم. زمین به ما نیاز دارد.” 

 

او دوباره به کریستال سبز در دستش نگاه کرد. این بار، کریستال نور قرمز و سبز شدیدی از خود ساطع می‌کرد. یک جرقه عظیم در آن شکل گرفت، و در همان لحظه، چیزی در دل زمین تکان خورد. زمین، گویی بیدار شده بود. صدای لرزشی از دل خاک به گوش رسید، و درختان دوباره شروع به رشد کردند. این بار نه تنها شکسته شدند، بلکه دوباره شروع به زندگی کردند. 

 

اِلوا دست خود را به طرف کریستال دراز کرد و در حالی که هر ذره از وجودش احساس می‌کرد که سرنوشت در دستانش است، زمزمه کرد: 

“زمین، ما این پیمان را به اتمام می‌رسانیم. بهای آن را خواهیم پرداخت، اما این بار، برای همیشه…” 

 

کریستال در دستان اِلوا به درخششی خیره‌کننده رسید. انرژی زمین به درون او و رِوَک نفوذ کرد، و در همان لحظه، موجود تاریک از درون زمین به بیرون فوران کرد. اما این بار، دیگر نمی‌توانست به آنان آسیب برساند. زمین برای اولین بار پس از مدت‌ها، به‌طور کامل به آن‌ها پاسخ داد. زمین از درون آن موجود، قدرتی جدید به اِلوا و رِوَک داد. 

 

قدرتی که به آن‌ها اجازه می‌داد تا نبرد نهایی را به پایان برسانند. 

 

موجود تاریک به‌طور ناگهانی شکست خورد و در دل زمین محو شد. اما این پیروزی، تنها به بهای فداکاری بزرگ‌تری به دست آمده بود. 

 

اِلوا به رِوَک نگاه کرد و گفت: 

“ما دیگر نمی‌توانیم به زمین بازگردیم، اما این پایان نیست. این شروعی تازه است.” 

 

زمین به‌طور عمیق و بی‌صدا در دل خود آرام گرفت. 

پس از نبرد نهایی، اِلوا و رِوَک با حالتی خسته و دستان زخمی، در سکوت به مسیر خود ادامه می‌دادند. درختان تازه‌ای که دوباره جوانه زده بودند، در کنار آن‌ها رشد می‌کردند. زمین آرامش دوباره‌ای یافته بود، اما این آرامش پر از اسرار بود. سکوت جنگل به‌طور عمیق‌تری در دلشان فرو رفته بود. 

 

کریستال سبز، اکنون به شکلی متلاشی‌شده و تاریک درآمده بود. اِلوا آن را در دست گرفته بود، گویی باید آخرین نگاه را به چیزی که دیگر نخواهد بود، بیاندازد. زمین، گویی از دست آن‌ها راضی شده بود، اما این رضایت به قیمت سنگینی به دست آمده بود. بهای خونین پیمان همچنان در دل آن‌ها سنگینی می‌کرد. 

 

اِلوا به رِوَک نگاه کرد و گفت: 

“ما چه کردیم؟ آیا به راستی توانستیم زمین را نجات دهیم؟” 

 

رِوَک چشمانش را از اِلوا برداشت و گفت: 

“ما جنگیدیم، اما نه برای نجات زمین. بلکه برای نجات خودمان. زمین می‌تواند به‌طور طبیعی آرام شود، اما ما باید چیزی فراتر از آنچه که برای خود خواهیم ساخت را درک کنیم.” 

 

اِلوا به‌دقت به او نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت. درختان، گویی درک کرده بودند که آن‌ها هنوز به خودشان نیاز دارند. و شاید در آینده‌ای نزدیک، آن‌ها باید دوباره در این زمین و در دل جنگل، جنگی دیگر را آغاز کنند. 

 

پس از مدت‌ها، آن‌ها به نزدیکی سرزمین‌های قدیمی خود رسیدند. درخت کهنسال که به نام «قلب زمین» شناخته می‌شد، همچنان برجا بود. اما اکنون دیگر آن درخت مانند گذشته نبود. جای شکاف‌های زمین و آسیب‌هایی که به آن وارد شده بود، پر از زخم‌های عمیق و نشانه‌های نبرد بود. 

 

رِوَک به‌سوی اِلوا قدم برداشت و گفت: 

“ما هنوز به خانه خود بازنگشته‌ایم. خانه، برای ما دیگر همان خانه قبلی نخواهد بود.” 

 

اِلوا لبخندی تلخ زد و گفت: 

“شاید، اما باید بپذیریم که هر تغییری، زمانی برای خود می‌سازد.” 

 

آن‌ها در سکوت به سمت خانه‌های خود رفتند. جنگل دوباره شروع به نفس کشیدن کرده بود، و این‌بار، روح زمین با آنان هم‌گام بود. اما این هم‌گامی با خود سوالاتی بزرگ‌تر به همراه داشت. 

 

ماه در آسمان به‌طور پرشکوهی می‌درخشید، و نوری نرم و سحرآمیز از لابه‌لای درختان عبور می‌کرد. اِلوا و رِوَک هر دو در کنار هم نشسته بودند و به نگاه خود به افق می‌پرداختند. قلب‌هایشان هنوز به‌طور کامل آرام نشده بود، چراکه احساس می‌کردند چیزی دیگر در انتظار آن‌هاست. 

 

اِلوا در حالی که دستانش را روی پاهایش می‌گذاشت، گفت: 

“این آرامش دروغین است. ما فقط به نفع خودمان جنگیدیم. اگر زمین واقعاً می‌خواست نجات یابد، باید فدای بیشتری می‌شدیم. اما الان، بعد از همه‌ی این‌ها، به‌نظر می‌رسد که چیزی همچنان گم شده است.” 

 

رِوَک نگاهش را از آسمان برداشت و گفت: 

“اگر زمین آرام باشد، این آرامش هم خود به خود از میان خواهد رفت. اما برای آنکه زمین واقعاً به آرامش برسد، باید با آن یکپارچه شویم. باید گنجینه‌ای از گذشته‌ها را بازیابی کنیم.” 

 

اِلوا پرسید: 

“گنجینه‌ای از گذشته؟ چه چیزی؟” 

 

رِوَک جواب داد: 

“گنجینه‌ای که در دل زمین نهفته است. این گنجینه نه از طلا و جواهرات است، بلکه از خاطرات و لحظات گمشده است. تنها وقتی این گنجینه را بیابیم، می‌توانیم چراغی در دل تاریکی روشن کنیم.” 

 

اِلوا فکر کرد و سپس گفت: 

“پس این نبرد، نه برای نجات زمین بلکه برای نجات خودمان نبوده است. بلکه برای کشف حقیقت و روشن کردن آن است.” 

 

رِوَک با چشمان خالی از احساس گفت: 

“دقیقاً. ما باید دوباره به زمین نگاه کنیم. به چیزهایی که در آن گم شده‌اند و شاید حتی دیگر نتوانیم آن‌ها را بیابیم.” 

 

در این لحظه، پرنده‌ای سیاه از بالای درختان پرواز کرد و بر شاخسار درخت کهنسال نشست. اِلوا به آن پرنده نگاه کرد و گفت: 

“این پرنده پیام‌آور است. زمین نمی‌تواند خاموش بماند. این چراغ در دل تاریکی است که باید روشن شود.” 

 

پرنده در همان لحظه شروع به خواندن صدای عمیق و مرموزی کرد که تنها برای اِلوا و رِوَک قابل‌فهم بود. 

 

و در این لحظه، آن‌ها متوجه شدند که سفرشان هنوز به پایان نرسیده است. هر قدمی که در این مسیر برداشته می‌شود، به آن‌ها حقیقتی بزرگ‌تر و تاریک‌تر را نشان خواهد داد. 

درخت کهنسال به‌طور اسرارآمیزی شروع به لرزیدن کرد. صدای زوزه‌ی باد در درختان پیچید و گویی تمام جنگل به صدای زنگی ناشناخته پاسخ داد. اِلوا و رِوَک از جای خود برخاستند و نگاهشان به آن درخت خیره ماند. درخت که قلب زمین نام داشت، حالا انگار روح زمین در آن به‌طور کامل بیدار شده بود. 

 

اِلوا به‌سوی درخت قدم برداشت و گفت: 

“این درخت، دروازه‌ای است به گذشته. گذشته‌ای که نمی‌توانیم فراموش کنیم.” 

 

رِوَک با تردید به او نگاه کرد و گفت: 

“اما این درخت ممکن است ما را به یک دنیای دیگر ببرد. دنیایی که نمی‌شناسیم.” 

 

 

 

 

اِلوا پاسخ داد: 

“بله، ممکن است. اما این درخت تنها دروازه نیست؛ بلکه کلید نجات یا نابودی زمین است.” 

 

پرنده‌ای از میان شاخه‌های درخت کهنسال به پرواز درآمد و در آسمان ناپدید شد. اِلوا به رِوَک نگاه کرد و گفت: 

“این پرنده نشانه‌ای است که زمان به‌سوی ما می‌آید. و ما باید آماده باشیم.” 

 

رِوَک به‌آرامی گفت: 

“زمان… آیا ما آمادگی مقابله با گذشته را داریم؟” 

 

اِلوا نگاهی به درخت انداخت و گفت: 

“ما برای آن ساخته نشده‌ایم. اما شاید این تنها راه باشد. دروازه‌ای که باید به‌سوی آن برویم.” 

 

در همین لحظه، درخت کهنسال شروع به باز شدن کرد. یک شکاف در تنه‌ی درخت ایجاد شد که نور غریب و بی‌پایانی از آن ساطع می‌شد. اِلوا با دلهره دستش را به شکاف درخت نزدیک کرد و گفت: 

“این همان دروازه است. و ما باید از آن عبور کنیم.” 

 

رِوَک به‌آرامی گفت: 

“آیا مطمئنی؟ این سفر ممکن است ما را به دل تاریکی و ویرانی ببرد.” 

 

اِلوا نگاهش را به او دوخت و گفت: 

“ما چاره‌ای نداریم. این دروازه تنها راه است، راهی که به حقیقت می‌برد.” 

 

آن‌ها با گام‌های محکم از شکاف درخت عبور کردند. در آن لحظه، زمان مانند یک رودخانه‌ی بی‌پایان آن‌ها را در بر گرفت و گذر از آن به‌نظر بی‌پایان آمد. 

 

وقتی اِلوا و رِوَک از دروازه عبور کردند، به دنیایی وارد شدند که شبیه هیچ‌چیز که تاکنون دیده بودند، نبود. جنگل و درختان ناپدید شده بودند و به‌جای آن، تاریکی و بی‌نهایت فضای خالی در برابرشان گسترده بود. 

 

اِلوا به اطرافش نگاه کرد و گفت: 

“این‌جا کجاست؟ ما به کجا آمده‌ایم؟” 

 

رِوَک که به همان اندازه گیج و متعجب بود، گفت: 

“این دنیای درونی زمین است، جایی که خاطرات و گذشته‌های گمشده پنهان شده‌اند.” 

 

اِلوا با وحشت به اطراف نگاه کرد و سپس به رِوَک گفت: 

“چگونه باید از اینجا خارج شویم؟” 

 

رِوَک آهسته گفت: 

“خروج از اینجا فقط از طریق درک حقیقت ممکن است. باید گذشته را بفهمیم تا آینده را بسازیم. 

 

 

 

ناگهان، صداهایی از دل تاریکی برخاست. اِلوا و رِوَک به‌دقت گوش دادند و متوجه شدند که این صداها یادآور گام‌های کسانی است که پیش از آن‌ها از این دروازه عبور کرده‌اند. 

 

رِوَک در حالی که نگاهش به دل تاریکی دوخته بود، گفت: 

“این‌ها صدای گام‌های پیمان‌شکنان است، کسانی که قبلاً تلاش کردند تا زمین را نجات دهند، اما شکست خوردند.” 

 

اِلوا به‌سختی نفس کشید و گفت: 

“پس اینجا، این‌جا همان جایی است که باید تمام گناهان و اشتباهات گذشته را بپردازیم.” 

 

در همان لحظه، نور سبز کوچکی از دور نمایان شد. اِلوا به‌سرعت به آن سمت حرکت کرد و گفت: 

“شاید این نور راهی باشد به‌سوی حقیقت.” 

 

نور هر لحظه درخشان‌تر می‌شد و به‌نظر می‌رسید که آن‌ها به‌زودی به نقطه‌ای خواهند رسید که تمامی معماهای گذشته و آینده در آن حل خواهند شد. 

 

رِوَک با دقت به اِلوا نگاه کرد و گفت: 

“آیا فکر می‌کنی این نور ما را به پاسخ خواهد رساند؟” 

 

اِلوا با نگاه پر از اراده گفت: 

“این تنها راهی است که پیش روی ماست. و باید به آن ایمان داشته باشیم.” 

 

 

 

پس از گذشت لحظاتی که به‌نظر بی‌پایان می‌رسید، اِلوا و رِوَک به جایی رسیدند که گویی مرکز تمام دنیاها بود. هیچ‌چیز جز سایه‌ها و نورهای مبهم نبود، و در فاصله‌ای دور، سایه‌ای از موجودی ناشناخته دیده می‌شد که هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد. 

 

اِلوا ایستاد و به رِوَک نگاه کرد. نوری از کریستال سبز که در دست داشت، درخشید و به‌طور عجیبی فضا را روشن کرد. 

 

رِوَک با دلهره گفت: 

“این‌جا، اینجا چیزی است که ما باید از آن بترسیم. این‌جا جایی است که آغاز و پایان به هم می‌پیوندند.” 

 

اِلوا با صدای مطمئن پاسخ داد: 

“درست است. اما برای تغییر، باید از آغاز بگذریم. باید گذشته‌ها را بشناسیم تا از نو بسازیم.” 

 

در همان لحظه، سایه‌ای از موجود ناشناخته به‌طور کامل آشکار شد. آن موجود در برابر آن‌ها ایستاد، و چشمانش که هیچ شباهتی به انسان نداشتند، به شدت درخشیدند. 

 

“چرا آمده‌اید؟” صدای موجود از تاریکی برخاست. 

 

اِلوا به‌آرامی گفت: 

“آمده‌ایم تا بهای پیمان را بپردازیم. آمده‌ایم تا به زمین پاسخ بدهیم.” 

 

موجود به آن‌ها نزدیک شد و گفت: 

“پاسخ‌ها در خودتان نهفته است. شما آمده‌اید تا حقیقت را بیابید، اما برای این کار باید به شکاف‌های درونتان نگاه کنید.” 

 

رِوَک به‌سرعت پرسید: 

“چگونه باید حقیقت را پیدا کنیم؟” 

 

موجود گفت: 

“با مواجهه با تاریکی درون، و با پذیرش بهای اشتباهات گذشته، حقیقت آشکار خواهد شد.” 

 

اِلوا در سکوت به رِوَک نگاه کرد. این آخرین فرصت بود، فرصت مواجهه با تمام آنچه که در گذشته نادیده گرفته بودند. او تصمیم گرفت که باید از این آزمون عبور کند. 

 

“ما آماده‌ایم.” 

 

اِلوا و رِوَک در برابر موجود ایستاده بودند، در حالی که زمین زیر پاهایشان به‌طور مداوم لرزان بود. سایه‌های اطرافشان همچنان حرکت می‌کردند، به‌گونه‌ای که گویی فضای اطرافشان هم در حال تغییر بود. درختان سیاه به‌سرعت رشد کرده و دوباره از هم می‌پاشیدند، رودها و کوه‌ها مانند ابرهای متحرک به هم می‌پیوستند و می‌شکستند. 

 

اِلوا از رِوَک دور شد و به درختان نزدیک‌تر رفت. دستش را به درخت کهنسالی که در میان این نابودی ایستاده بود، کشید و در دل خود زمزمه کرد. این درخت، تنها شاهد هزاران سال تاریخ زمین بود. او می‌دانست که تنها در این لحظه است که می‌تواند حقیقت را دریابد. 

 

“ای زمین، ای مادر کهن، صدای تو را شنیده‌ام. بگو که چه باید کرد؟” 

 

در همان لحظه، درخت کهنسال شروع به لرزیدن کرد. برگ‌هایش، که تا پیش از این به رنگ تیره و سیاه درآمده بودند، ناگهان به رنگ سبز و طلایی تغییر کردند. صدای زمزمه‌ای از دل درخت به گوش اِلوا رسید. 

 

“تو آماده‌ای که حقیقت را بشنوی؟” 

 

اِلوا ایستاد و با صدای آرام پاسخ داد: 

“آماده‌ام. هرچه که باشد، آماده‌ام.” 

 

دست خود را بیشتر روی تنه‌ی درخت فشرد و ادامه داد: 

“همه‌چیز از درون آغاز می‌شود. این زمین، این زندگی، همه چیزی است که به‌عنوان یک نویسنده، همیشه در دلم رنج کشیده‌ام. نمی‌توانم اجازه دهم که این سرزمین نابود شود، نه برای خودم، نه برای رِوَک، نه برای هیچ‌کس دیگر.” 

 

صدای درخت به او پاسخ داد: 

“آیا حقیقت را می‌دانی؟ چه چیزی تو را در این مسیر قرار داده است؟” 

 

اِلوا مکث کرد و سپس با صدای محکم گفت: 

“مرا اشتباهات گذشته، ترس از نابودی و امید به تغییر، به اینجا کشاند. پیمان من با زمین درون من نیز وجود دارد، و من باید آن را بازسازی کنم.” 

 

درخت به‌سرعت به لرزه درآمد، و زمین به شدت لرزید. در همان لحظه، از دل زمین صدایی برخاست که گویی همه‌چیز در آن پنهان بود. آن صدا گفت: 

 

“پیمان شکسته شده است. زمین برای شما نمی‌سازد، مگر آنکه از گذشته‌هایتان عبور کنید. شما باید بهای این اشتباهات را بپردازید.” 

 

رِوَک که از دور به اِلوا نگاه می‌کرد، به سمت او دوید و گفت: 

“اگر زمین تنها از ما پذیرایی کند، باید از اشتباهات گذشته عبور کنیم. اما چگونه؟” 

 

اِلوا به او نگاه کرد و گفت: 

“با پذیرش حقیقت، با قبول اینکه ما بخشی از این تاریخیم. باید برگردیم و زمین را از نو بسازیم. ما باید بهای هر اشتباه را بپردازیم، حتی اگر به قیمت جانمان باشد.” 

 

و در همان لحظه، زمین در زیر پایشان به شدت شکافت و شکاف‌های بزرگی ظاهر شدند. اِلوا و رِوَک از ترس به عقب پریدند، اما آن‌ها نمی‌توانستند از این مسیر بازگردند. 

 

در دل شکاف‌های بزرگ، موجود تاریکی که آن‌ها را هدایت می‌کرد، دوباره ظاهر شد و گفت: 

“تنها کسانی که حقیقت را در درون خود بیابند، می‌توانند زمین را نجات دهند.” 

 

اِلوا و رِوَک در کنار درخت کهنسال ایستاده بودند، جایی که صدای زمین با سکوت عمیق و مرموزی در هوا جریان داشت. نگاه‌هایشان به هم گره خورده بود، گویی هر دو در تلاش بودند که حقیقتی را که از آن فرار کرده بودند، بپذیرند. 

 

رِوَک آهسته به اِلوا نگاه کرد و گفت: 

“حقیقت همیشه تلخ است. اما این حقیقت برای من سنگین‌تر از آن است که بتوانم با آن زندگی کنم.” 

 

اِلوا از کنار درخت کهنسال فاصله گرفت و به‌سوی رِوَک قدم برداشت. نگاهش پر از تردید بود، اما تصمیمی در دلش شکل می‌گرفت که از گذشته متفاوت بود. 

“ما باید این حقیقت را بپذیریم. نه‌فقط برای خودمان، بلکه برای زمین. این زمین است که ما را به اینجا کشانده است. اما سوال اینجاست که آیا می‌توانیم از گذشته عبور کنیم؟” 

 

 

رِوَک با کلماتی پر از غم جواب داد: 

“من فکر می‌کنم که گذشته، ما را از آنچه باید باشیم، دور کرده است. زمین تنها با کسانی سخن می‌گوید که پاک از گناه باشند، کسانی که قلبشان از طمع و خون‌آشامی پاک باشد. آیا من چنین چیزی هستم؟” 

 

اِلوا با صدای آرام و مطمئن گفت: 

“همه‌چیز به آنچه می‌خواهیم تبدیل می‌شود. اگر ما بخواهیم، زمین ما را می‌بخشد، اما باید آمادگی پذیرش بهای این بخشش را داشته باشیم.” 

 

سکوت میان آن‌ها ادامه پیدا کرد و صدای ریزش برگ‌ها، همچنان فضای پیرامونشان را پر کرده بود. پرنده‌ای که همواره همراه اِلوا بود، با نگرانی به آن‌ها نگاه می‌کرد. 

 

“نمی‌دانم اگر این بهای سنگین را بپذیریم، چه پیش خواهد آمد. ممکن است همه‌چیز از نو آغاز شود، اما ممکن است این بار، این آغاز به‌گونه‌ای دیگر باشد.” 

 

اِلوا به سمت کریستال سبز خود نگاه کرد. این کریستال که روزی نماد زندگی و امید بود، اکنون در دست او به‌طور عجیب و غریبی کدر شده بود. 

 

“باید بدانیم که هیچ‌چیز بدون هزینه نیست. حتی عشق به زمین و به همدیگر. باید این حقیقت را بپذیریم که در این پیمان، خون و سرنوشت ما به هم گره خورده است.” 

 

زمانی که اِلوا و رِوَک در میان بازسازی زمین ایستاده بودند، قلب هر دوی آنان پر از تضاد و ناامیدی بود. اینک که زمین دوباره به حیات برگشته بود، سایه‌های گذشته همچنان بر دوششان سنگینی می‌کرد. جنگ‌هایی که بر سر قدرت، طمع، و بی‌ملاحظه‌گی به زمین شروع شده بود، هنوز در دل آنان جاری بود. 

 

رِوَک به سمت اِلوا برگشت و با نگاهی جدی گفت: 

“من… من همیشه فکر می‌کردم که ما باید برای این لحظه آماده باشیم. ولی حالا که زمین دوباره زنده شده، احساس می‌کنم بیشتر از همیشه مسئولیت داریم. آیا می‌توانیم از اشتباهات گذشته درس بگیریم؟” 

 

اِلوا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به درختانی که دوباره شکوفا شده بودند، دوخت. او به‌یاد آورد که چگونه خود نیز اشتباهات گذشته را بر دوش خود حمل کرده بود. اما اکنون زمین دوباره شروع به تنفس کرده بود و امیدی تازه در دل او جوانه زده بود. 

 

“ما باید با دقت و تدبیر رفتار کنیم. این بار نمی‌توانیم اشتباهات گذشته را تکرار کنیم. پیمان جدید باید عمیق‌تر از همیشه باشد، باید از ریشه‌های خودمان و زمین محافظت کنیم.” 

 

رِوَک از نگاه اِلوا متوجه شد که این لحظه به‌واقع لحظه‌ای است که آن‌ها برای همیشه به‌هم پیوند خواهند خورد. نگاهش پر از نگرانی و امید بود. 

 

“اما به‌طور دقیق، این پیمان جدید چه خواهد بود؟ چگونه می‌توانیم از گذشته عبور کنیم و زمین را دوباره بسازیم؟” 

 

اِلوا آرام و محکم گفت: 

“ما باید خودمان را دوباره بسازیم. تنها زمانی می‌توانیم از گذشته عبور کنیم که از درون خود تغییر کنیم. این، بزرگ‌ترین بهایی است که باید بپردازیم.” 

 

هنوز سکوتی عمیق میان آن‌ها برقرار بود. درختان اطرافشان به‌آرامی برگ می‌ریختند، و زمین همچنان در حال تغییر بود. صدای باد در گوششان می‌پیچید، گویی که دنیا در حال نفس کشیدن است. 

 

اِلوا به‌تدریج به سمت درخت کهنسال حرکت کرد. کریستال سبز در دستانش به‌طور ملایم درخشید. همان‌طور که دستش را به درخت می‌زد، زمزمه کرد: 

“ای زمین، ای مادر عزیز، در این لحظه، در این زمان که به هم پیوسته‌ایم، می‌خواهیم با تو دوباره پیمان ببندیم. پیمانی که نه تنها محافظت از تو، بلکه محافظت از قلب‌هایمان را در بر گیرد. ما در اینجا ایستاده‌ایم تا از خود و از تو محافظت کنیم.” 

 

کریستال سبز در دست اِلوا به‌طور معجزه‌آسا درخشید، و در همان لحظه، صدای درخت کهنسال در دل زمین طنین انداخت: 

“پیمان جدید با خون خواهد بود، خون شما و خون من. اما این بار، دیگر از سر طمع یا انتقام نخواهد بود. این بار، پیمان با عشق و احترام بسته خواهد شد.” 

 

اِلوا به رِوَک نگاه کرد و گفت: 

“آیا آماده‌ای؟ این بار باید بهای بیشتری بپردازیم.” 

 

رِوَک به‌سرعت پاسخ داد: 

“من آماده‌ام. من از اشتباهات گذشته درس گرفته‌ام. این بار نه‌تنها برای زمین، بلکه برای خودمان هم باید بهای این پیمان را بپردازیم.” 

 

آن‌ها هر دو به‌طور همزمان دست‌هایشان را به درخت کهنسال گذاشتند. درخت از درون به لرزه درآمد و نور سبزی از دل آن به بیرون درخشید. ناگهان، زمین به‌طور کامل تغییر کرد. شکاف‌ها و ترک‌ها از بین رفتند، درختان به‌سرعت رشد کردند، و رودها و دریاها دوباره از نو به‌جریان افتادند. 

 

پیمان جدید بسته شده بود. 

 

 

رِوَک و اِلوا در کنار هم ایستادند و به دنیای جدیدی که ساخته بودند، نگاه کردند. این بار دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست آنها را از هم جدا کند. آنها با زمین پیوند خورده بودند و می‌دانستند که این پیوند تا ابد باقی خواهد ماند. 

 

و زمین، که برای مدتی طولانی سکوت کرده بود، اکنون با صدای نرمی و آرامش‌بخش، مانند صدای مادرانی مهربان سخن گفت: 

 

“پیمان جدید برقرار است. از این به بعد، نه تنها شما، بلکه همه‌چیز در این سرزمین باید با احترام و عشق زندگی کند.” 

 

و این، پایان نبود. این آغاز یک فصل جدید در تاریخ زمین بود. این آغاز یک داستان نوین بود، داستانی که در آن انسان‌ها و زمین به‌طور برابر و در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند. داستانی که در آن پیمان‌ها نه با خون، بلکه با عشق بسته می‌شوند. 

 

پایان 

 

 

 
 
 

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating

Partners

انتشارات برگ.png
Exile Music.png

© 2024  توسط فراز

  • Facebook
  • X
  • Instagram
bottom of page