top of page
Untitled design-9.png

حسرت به جا مانده - داستانی از شریفه خالقی

  • Writer: Baset Orfani
    Baset Orfani
  • 5 days ago
  • 8 min read

حدوداً 23 سال قبل در قلب آسیا، ولایت دایکندی در خانواده‌ای نسبتاً متوسط نوزادی به دنیا آمد که اسمش را اورانوس گذاشتند. او چشمان قهوه‌ای و موهای خرمایی داشت، ولی چه کسی حدس زده می‌توانست او بزرگ شود علایقش چیست؟ یا این‌که تنها رنج کشیده خوش‌بخت و شادمان و حسرتی به دل دارد!

اورانوس تا سن هفت سالگی در یکی از قریه‌های دورا افتاده زندگی می‌‌کرد. او از دوران کودکی علاقه زیاد به درس خواندن داشت اما پدرش وی را همواره از تحصیل منع می‌کرد. اورانوس بالاخره پرده‌ای جهالت را کنار زد و در مقابل خانواده اش ایستاد و بعد از آن هیچ‌گاهی تسلیم نشد و با قوت به مبارزه‌اش ادامه داد. در آغاز سال تعلیمی جدید که زنگ مکتب به صدا درآمد، اورانوس در جمع شاگردان جدیدالشمول بود. در حالی که پدرش او را از مکتب رفتن منع کرده بود اما او به طور پنهانی از پدرش به مکتب رفته بود. وقتی از مکتب برگشت پدرش او را لت کوب کرد و به یک اتاق تاریک حبسش کرد و کلید اتاق را با خودش برد. صدای ناله‌ای اورانوس را هیچ‌کس نمی‌شنید. هِق‌هِق گریه می‌کرد و فریاد می‌زد. چندین شبانه روز می‌گذشت که به اورانوس آب و غذا نداده بودند. یک روز از شدت درد فریاد می‌زد، صدایش به همه‌جا پیچید و بالاخره پدرش آمد، درب را باز کرد. چشم پدرش به اورانوس افتاد. تمام بدنش می‌لرزید و بر زمین افتاد و بی‌هوش شد. پدر اورانوس خیلی ترسیده بود و سریع او را از زمین بلند کرد و به خانه برد و به صورتش آب زد. اورانوس کم‌کم به هوش آمد. از اینکه زنده بود حسرت می‌خورد. با خودش می‌گفت ای‎کاش زنده نبودم و به دنیا نمی‌آمدم. مادرش اورانوس را درآغوش کشید و گفت: دخترم چرا از به دنیا آمدنت ناامید هستی؟ اورانوس گفت: من زمانی که بزرگ شوم بی‌سوادم. یک دختر عقده‌ای که همیشه از چهره‌ام خشم می‌بارد. مادرش گفت: بعد از این حق نداری به مکتب بروی. وظیفه‌ای تو به چراگاه بردن گوسفندان است. اورانوس ناچار بود و مدام گوسفندان را به چراگاه می ‎برد. در کوه‌ها و صحراها ناله می‎کرد و فریاد می‎زد.

اورانوس دختر 7 ساله، اما چوپان رمه‌ای گوسفندان

وقتی گوسفندان را به چراگاه می‌برد، پیش گوسفندانش می‌نشست و از طلوع آفتاب تا غروب می‌گریست. یک روز آن‌قدر گریه کرده بود که بی‌هوش شده بود. یک‌بار چشمانش را باز می‌کند می‌بیند رمه‌ای گوسفندان دیده نمی‌شود. پاهایش را آبله زده بود و خیلی خسته شده بود. همان‌جا نشست. چشم اورانوس به پسر 9 ساله افتاد که خیلی دور در حال جمع‌آوری گوسفندان بود و گوسفندان را بسوی اورانوس می آورد. اورانوس اشک چشمانش را پاک کرد و به سمت گوسفندانش رفت. پسر 9 ساله از اورانوس پرسید چرا گریه کرده‌ای؟

اورانوس پرسید: اسمت چیست؟ پسر جواب داد: ادریس. اورانوس ادامه داد: من دوست داشتم درس بخوانم. اما خانواده‌ام آزادی‌ام را از من گرفت و من حالا چوپان رمه‌ای گوسفندان هستم. برای همین از شدت گریه‌ای زیاد بی‌هوش شده بودم. چشمانم را باز کردم که رمه‌ای گوسفندان نیست. چشمم به تو افتاد که تو در حال جمع‌آوری گوسفندانم بودی. اورانوس از ادریس پرسید: تو هم چوپان هستی؟

ادریس گفت: نه. ما چند روز بعد به شهر کوچ می‌رویم و آن‌جا درس می‌خوانم. دوباره اشک در چشمان اورانوس حلقه زد. جلوی خودش را گرفته نتوانست هِق‌هِق گریه کرد و صدایش در کوه‌ها پیچید! ادریس گفت: آرام باش. اما حرف ادریس هیچ تأثیر نکرد. ادریس به اورانوس گفت: من چند سال بعد به دِه شما میایم و با تو ازدواج می‌کنم و تو را به شهر می‌برم تا بتوانی درس بخوانی. اورانوس لبخند زد. چندین سال گذشت اما خبری از ادریس نبود.

تاریخ مسافرت اورانوس از دهات به شهر کابل

خانواده اورانوس در سال1390  از دِه به شهر کوچیدند. آن دوران اورانوس دختر 9 ساله بود. در درونش انقلاب بزرگی به وجود آمده بود. او با خودش فکر می‌کرد که اولین رویا اش به حقیقت مبدل می‌شود.

آنها در شهر کابل رسیدند و یک خانه‌ای کوچک کرایه گرفتند. پدر، مادر، اورانوس و فرخنده در خانه قالین بافی می‌کردند. اورانوس خسته و پریشان به مکتب می‌رفت. نصف روز را به مکتب و نصف روز را قالین می‌بافت. هم‌‌‌صنفانش همه شوخ و اما اورانوس گوشه‌گیر بود. تنها یکجا می‌نشست. او هی‍چ‌وقت نمی‌خندید. چشمان قهوه‌ای اورانوس همیشه به اشک آلوده بود.

خواستگاری اورانوس

شب از راه رسید. پدر اورانوس از کار برگشته بود. اورانوس برای پدرش چای دم کرد و آورد پیش پدرش گذاشت. پدرش دست اورانوس را گرفت و گفت: دخترم کنارم بنشین. اورانوس نشست و در دلش می‌گفت خدایا پدرم چه مطلب دارد. در فکر فرو رفته بود. پدرش اورانوس را چند بار صدا زد اما اورانوس نشنید. در همان فکر بود که ناگهان پدرش سیلی محکمی به صورت اورانوس زد. اورانوس دفعتاً از جا پرید و گفت چه شده؟ پدرش گفت: کاکایت خواستگاری آمده، حالا وقتش است که خانه بختت بروی. رنگ از صورت اورانوس پرید و گفت: پدر من درس‌هایم را تمام نکردم. وقتی عروسی‌ام زود است. پدرش گفت: نفهمیدی چه می‌گویم. از شمس کرده پسر خوب پیدا نمی‌شود، باید همراهش ازدواج کنی. اورانوس مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید. او در مقابل پدرش ایستاد و گفت اگر همچین کاری بکنی خودم را می‌کشم. کار به آن‌جا رسید که پدر اورانوس مثل شیر خشمگین دخترش را لت وکوب کرد. پدرش گفت: یا با شمس عروسی می‌کنی یا زنده نمی‌گذارمت. پدرش از جا برخواست، از خانه بیرون رفت. اورانوس مثل آدم‌های دیوانه حیران مانده بود. بغض بیخ گلویش را گرفته بود. اورانوس صدای پدرش را که شنید؛ از جا برخواست بسوی آشپزخانه رفت. پدرش اورانوس را صدا زد و گفت: اورانوس چای بیاور که کاکایت آمده. اورانوس چای را آماده کرد و به پیش پدرش برد و در هر گیلاس جدا جدا چای ریخت و خودش برگشت به آشپزخانه. در همان لحظه صدای کاکایش را شنید که می‌گفت: آیا شمس پسرم لیاقت دامادی تو را ندارد؟ پدر اوارنوس گفت: برادر قربانت گردم، قسمت اورانوس، شمس پسرت هست. من بهتر از شمس کسی را ندیدم. همین که اورانوس صدای پدرش را شنید سرش را بسوی آسمان بلند کرد. اشک از چشمان خسته‌اش جاری شد. اورانوس می‌گفت: الهی از حال دلم می‌دانی که دل شکسته‎ام. پدر اورانوس ازدواج شمس و اورانوس را برای هفته بعدی اعلام کرد.

یک هفته بعد

چشم پدر به اورانوس افتاد که اورانوس خیلی گریه کرده و غمگین نشسته است. پدرش گفت: دخترم عروسی‌ات هست چرا محزون هستی؟ اورانوس گفت: من باید کنیزی شما را می‌کردم، نه این‌که در این سن کم، عروس کاکایم می‌شدم. پدرش گفت: من آرزو داشتم تو عروسی کنی. هر چه زودتر شود بهتر خواهد بود. اورانوس گریان شد. پدرش گفت: گریه تو هیچ نفعی ندارد. پدر اورانوس به مادرش گفت: دختر جوان است، خیر و صلاحش را نمی‌داند. به دوستانش بگو برقصند تا اورانوس کمی مشغول شود. دوستان عروس همه با لباس‌های فاخر و موهای آرایش یافته می‌رقصیدند، اما اورانوس همچون باران بهار اشک از چشمانش سرازیر بود. اوراتوس با خودش می‎گفت: ای پدر بی‌رحمم از حال من بی‎خبری، نظر مرا نپرسیدی و مرا قربانی روزگار کردی. فقط به پول چشم دوختی. اورانوس شب عروسی‌اش را با گریه و ناله به سر رساند. اورانوس در سر زدن آفتاب با خاطر افسرده و چشمان اشک‌آلود به حمام رفت و بیرون آمد. او در حال شانه‌زدن به موهایش بود که سر و کله شمس پیدا شد. شمس با شادمانی کنار اورانوس نشست و گفت صبح زیبایت بخیر عزیزم. اورانوس سکوت اختیار کرد و به شانه زدن موهایش ادامه داد. شمس گفت: رنجیده ای؟ اورانوس به پای شمس افتاد، التماس‌کنان می‌گفت: آزادم کن. شمس خیلی عصبانی شده بود. گفت: اگر از حرفم سرپیچی کنی تو را به خانه‌ای پدرت روان می‌کنم. این را گفت و سریع از اتاق بیرون شد. اورانوس شب و روز می‌گریست. یک روز شمس از کار خیلی خسته برگشته بود به اورانوس گفت: یک گیلاس آب بیاور. اما اورانوس برایش آب نبرد و در اتاقش نشست. شمس آمد و گفت چرا معطل هستی؟ شمس سیلی محکمی به صورت اورانوس زد و گفت لباس‌هایت را جمع کن و برو خانه پدرت. اورانوس شروع به گریه کردن کرد. شمس گفت: هر کاری که می‌گویم چرا انجام نمی‎دهی؟ اورانوس گفت: حق داری، حتی اجازه می دهم سرم را ببری از این‎که در درون زندانی ام. شمس گفت: تو کنیزم هستی. از حرفم سرپیچی نکن و گرنه طلاقت می‌دهم. اورانوس غمگین و پریشان‌خاطر نشسته بود که مادر شمس آمد و گفت: چه سرو صدا دارید؟ همسایه‌ها به تماشای شما ایستاده اند. شمس گفت: کاکایم مایه‌ای ننگ‌اش را به من داد و پولم را گرفت. حالا در عیش و نوش است. مادرش پرسید چه شده پسرم؟ شمس جواب داد: این حرام‌زاده کاکایم خونم را به جوش آورده و اصلاً حرفم را گوش نمی‎دهدکه هیچ، با من زبان به زبان می‌شود و مرا فحش و ناسزا می‌گوید. مادرش گفت: دیگه تملک به تو دارد، آزاد هستی هر کاری بکنی. شمس گفت یا طلاقش می‌دهم با می‌کشم. یک‌سال از عروسی اورانوس و شمس می‌گذشت اما آن‌ها هنوز در اختلاف بودند. یک روز اورانوس حالت تهوع داشت و خیلی به سختی راه می‌رفت. به مادر شمس گفت حالم خوب نیست، مرا به داکتر ببرید. اما مادر شمس به حرفای اورانوس گوش نداد و توجه نکرد. شمس که شب از کار خسته و مانده آمده بود به اتاقش رفت و چشمش به اورانوس افتاد. اورانوس به روی زمین افتاده و بی‌هوش شده بود. شمس مادرش را صدا زد. مادر شمس سریع آمد و گفت: چه شده؟ شمس گفت: از اول صبح حال اورانوس خوب نبود من گفته بودم به مادرم بگو تو را به داکتر ببرد. مادر شمس گفت اورانوس به من نگفت. شمس دست و صورت اورانوس را با آب سرد شست و اورانوس کم‌کم به هوش آمد. اورانوس چشمانش را باز کرد. سرش گیج می‌رفت. چشمش به شمس افتاد و گفت: مرا داکتر ببرید، حالم خوب نیست. این را گفت و دوباره از هوش رفت. شمس اورانوس را به شفاخانه برد و داکتران اورانوس را به اتاق عاجل انتقال دادند. وقتی داکتران از اتاق عاجل بیرون آمدند شمس از داکتران پرسید: حالا حال مریض چطور است؟ یک خانم که قابله بود گفت وضعیت مریض رو به بهبودی است، اما طفلش را از دست داده اید. شمس نا امید و غمگین به سمت اورانوس رفت و کنارش نشست. ازش پرسد: اورانوس عزیزم حالت خوب است؟ اشک از چشمان اورانوس شبه باران بهار سرازیر شد و گفت: ای‌کاش به جای طفل معصوم خودم زنده نمی‌ماندم. شمس از کنار اورانوس بلند شد بیرون رفت تا منتظر بماند که اوراتوس چه وقت مرخص می‌شود.

یک هفته بعد

اوراتوس از شفاخانه مرخص شد اما شمس اورانوس را به خانه‌ پدرش برد. وقتی شمس پیش دروازه رسید رو به اورانوس کرد و گفت: من تورا طلاق می‌دهم. در همان حال پدر اوراتوس از حویلی آمد و با شمس سلام کرد. اما شمس هیچ جواب سلام را نداد و از آن‌جا خداحافظی کرد. اورانوس به داخل خانه رفت، پدرش گفت: دختر بی‌آبرو، باز چه آبرو ریزی کردی؟ اورانوس همه اتفاق‌ها را به پدرش قصه می‌کرد اما پدرش به حرف‌های اورانوس توجه نمی‌کرد و می‌گفت: تو مایه‌ای ننگ من استی. ا اورانوس در آن خانواده شبه یک فرد ناشناس بود، هیچ کس به او ارزش قایل نمی‌شد و همیشه به او طعنه می زدند.

سه ماه بعد

بعد از گذشت سه ماه یک مرد پنجاه ساله خواستگار اورانوس آمد. پدر اورانوس درخواست مرد پنجاه ساله را پذیرفت و دو هفته بعد مراسم عروسی را برگزار کردند. آن مرد زن دیگری نیز داشت، اما هیچ فرزندی نداشتند. اسم مرد پنجاه ساله غلام محمد بود. او یک شخص مهربان بود. یک سال از عروسی اوراتوس و غلام محمد می‌گذشت، آن‌ها صاحب دختری بسیار زیبا شدند. غلام محمد بعد از یک هفته از تولد دخترش، مراسم نام‌نشانی گرفت. همه اقوامش را دعوت کرد و اسم‌های زیادی را نوشتند. همه اسم‌ها را یک‎جا گذاشتند و یک کودک چهار ساله را گفت انتخاب کند. آن کودک یک اسم را انتخاب کرد. اسم را باز کردند، دیدند اسم که کودک انتخاب کرده «مهتاب» است. پس اسم دختر شان را مهتاب گذاشتند. غلام محمد، اورانوس را خیلی دوست می‌داشت. آن‌ها همیشه و همیشه کنار هم‌دیگر خوش و خندان بودند.







از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!

حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه می‌دهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.

برای حمایت مستمر از فعالیت‌های ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وب‌سایت رسمی‌مان به آدرس www.faraaaz.com

مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.

 

با احترام

بنگاه انتشاراتی فراز

ایمیل: support@faraaz.no

وب‌سایت ما:

Kommentare

Mit 0 von 5 Sternen bewertet.
Noch keine Ratings

Rating hinzufügen

Partners

انتشارات برگ.png
Exile Music.png

© 2024 - 2025 by Faraaaz.com

  • Facebook
  • X
  • Instagram
bottom of page