top of page
Untitled design-9.png

سایه - داستانی از ثنا ولی زاده

  • Writer: Baset Orfani
    Baset Orfani
  • 2 days ago
  • 35 min read


داستان: سایه

با قلم:ثنا ولی‌زاده


_ روزها و شب‌ها به همان منوال می‌گذشت، بی‌آنکه بدانم تقدیر چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد...


من سایه‌ام،تک فرزند خانواده‌ام و برادری ندارم که در کنارم باشد. ما ز ولایت زیبای سمنگان هستیم، اما متاسفانه در کابل زندگی می‌کنیم، جایی که همیشه در آن حس می‌کنم چیزی کم دارم. خانه‌ای که از بیرون زیباست، اما در دلش پر از رازهایی است که هیچ‌گاه آشکار نمی‌شوند.

خانواده‌ سه نفری بودیم: پدر، مادر و من. البته فامیل بزرگی داشتیم، اما همیشه به‌جز پدر و مادرم، دیگران مرا به‌طور جدی نمی‌دیدند. خانواده‌ای که برای من بهترین چیزها را می‌خواستند،

خیلی با هم خوشحال بودیم وزنده گی خوشی را با هم میگذاشتاندیم!

اما همیشه مشکلات در دنیای بیرونی وجود داشت که مرا در سایه‌ای از شک‌ها و تردیدها قرار می‌داد. من همیشه در دل خود یک آرزو داشتم: تبدیل شدن به یک پزشک رشته‌ای که در آن همیشه می‌خواستم بدرخشم و دنیایم را به دیگران نشان دهم. اما در همین مسیر، همیشه چیزی در برابر من می‌ایستاد.

در اقوام‌ام تحصیل دختران چندان جدی گرفته نمی‌شد. همیشه گپ‌های زیادی پشت سر ما می‌زدند، مخصوصاً در مورد آینده من و تحصیل‌ام. چرا باید یک زن از حقوق خود برای تحصیل محروم باشد؟ چرا تحصیل برای من و دیگر دختران نباید یک حق باشد؟ من همیشه از این‌که جامعه چه دیدگاهی به زنان دارد رنج می‌بردم.


چشمانم همیشه مورد توجه بودند، نه به دلیل زیبایی، بلکه به خاطر رنگ خاصی که داشتند. چشمان ماشی رنگم که گاهی در نور خورشید تغییر رنگ می‌دادند، همیشه همه را محو خود می‌کرد. ابروهای پیوسته‌ام و بینی نازکم، شاید در ظاهر چیزی بیشتر از یک دختر معمولی می‌ساختند، اما در درونم چیزهای زیادی بود که نمی‌شد با ظاهر قضاوت کرد.


پدرم معلمی دلسوز و روشن‌فکر بود، مردی که همیشه مرا به تحصیل تشویق می‌کرد و آینده‌ای درخشان را برایم آرزو داشت. برخلاف برادرش، او حقیقتاً انسانی متفاوت بود، حامی و راهنمایم. من در صنف دهم مکتب بودم و از خوشبختی‌هایم این بود که شاگرد پدرم نیز محسوب می‌شدم.

آن روز صبح، مانند همیشه از خواب برخاستم، صبحانه را در کنار خانواده صرف کردیم و سپس راهی مکتب شدم. ساعت‌های درسی را با جدیت سپری کردم، در فرصت‌های بیکاری با هم‌صنفی‌هایم گفت‌وگو و خنده‌ای داشتیم. اما در میان همه، تنها یک دوست صمیمی داشتم: حور، دختری لایق و پرتلاش که همواره همراز من بود.

سایه: حور‌ ام، بیا بیرون، هوایی تازه کنیم، چیزی از کافه بگیریم، تا استاد برسد به صنف، موافقی؟

حور: باشه، سایه ام، خیلی خب، بیا برویم.

به کافه رفتیم، هرآنچه می‌خواستیم خریدیم و با آرامش نوش جان کردیم. در مسیر بازگشت، ناگهان از سوی اداره مکتب صدایی آشنا به گوشم رسید. آری، خودش بود، پدر جانم!

نمی‌دانستم موضوع چیست، اما بحث میان او و رئیس مکتب شدت گرفته بود. زمانی که نزدیک شدم، سخنی را شنیدم که هرگز انتظارش را نداشتم:

"اسماعیل! شما دیگر در این مکتب جایی ندارید، از امروز اخراج هستید!"

لحظه‌ای ایستادم. چرا؟ پدرم همیشه فردی شریف و درستکار بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ باید هرچه زودتر با رئیس سخن می‌گفتم!

بی‌درنگ وارد دفتر شدم، اما هنوز کلامی بر زبان نیاورده بودم که رئیس، با نگاهی تحقیرآمیز، مرا خطاب کرد:

"دختر بی‌ادب! آیا اجازه گرفتن و در زدن را نیاموخته‌ای؟ یا باید به تو آموخت؟ البته، گناه تو نیست، تو نیز دختر همین پدر هستی!"

خشمی عمیق در وجودم شعله کشید. این مرد چه کسی بود که چنین پدرم را خوار بشمارد؟ قدمی پیش گذاشتم و محکم گفتم:

"متوجه سخنانتان باشید، رئیس صاحب! در اینجا کودکی ایستاده نیست! این مرد، پدر من، قهرمان من است! شما حق ندارید چنین با او رفتار کنید. مگر چه کرده که این‌گونه تحقیرش می‌کنید؟ دلیلش چیست؟"

پدرم آهی کشید، دستم را گرفت و آرام گفت:

"دخترم، بیا برویم. همین‌قدر کافی است. همه جمع خواهند شد، این بحث بیهوده است."

اما من سرسختانه ایستادم: "نه، پدر! تا زمانی که دلیلش را ندانم، از اینجا تکان نمی‌خورم!"

رئیس، با نیشخندی تلخ، نگاهش را به پدرم دوخت و گفت:

"چرا او را مانع می‌شوی، اسماعیل؟ بگذار دخترت نیز بداند! بشنود که پدرش چه کرده! مگر از حقیقت می‌هراسی؟"

پدرم، که هنوز وقارش را حفظ کرده بود، با لحنی محکم پاسخ داد:

"رئیس صاحب! تا کنون نیز از سر صبر و احترام سکوت کردم، اما دیگر حاضر نیستم این دروغ‌ها را بشنوم. این یک تهمت است!"

نگاه مضطربم را به سوی پدرم چرخاندم. صدایم از شدت هراس لرزید:

"چی... چی؟ نفهمیدم، پدر... چه اتفاقی افتاده؟ تهمت؟ چه تهمتی؟"

رئیس، با چهره‌ای مملو از غرور و بی‌رحمی، نگاهی تحقیرآمیز به من انداخت و با لحن گزنده‌ای گفت:

"سایه جان! پدر عزیزت کار بسیار نیکی انجام داده، او از صندوق من پول دزدی کرده است!"

و در همان لحظه، گویی دنیایم در هم شکست _

نه... این حقیقت ندارد!

پدرم؟ قهرمان من؟ کسی که همواره مرا به صداقت و راستی تشویق می‌کرد، چگونه می‌توانست مرتکب چنین عملی شود؟ نه، این یک دروغ است! حتماً او را به ناحق متهم کرده‌اند، این یک توطئه است!

با چشمانی که از خشم و حیرت می‌سوخت، قدمی به جلو گذاشتم و با صدایی لرزان اما پر از یقین گفتم:

"رئیس صاحب! این چه تهمتی است؟ پدر من چنین کاری را نمی‌تواند انجام دهد! شما فرد بزرگی هستید، کمی حیا کنید! آیا برای شما زیبنده است که بی‌دلیل بر یک مسلمان تهمت ببندید؟"

اما رئیس با خشم بر سرم فریاد زد:

"دختر بی‌ادب! با صدای بلند با من صحبت نکن! پس این پول‌ها در کیف پدرت چه می‌کند؟ ها؟ مگر جن‌ها آن را در آنجا گذاشته‌اند؟"

سپس با نگاهی پر از غرور و تحقیر، کیف پدرم را گشود. چند بسته پول درون آن بود...

چشمانم از تعجب و ناباوری گرد شد. چطور ممکن است؟ این دامی بود که برایش پهن کرده بودند، من مطمئن بودم! اما چگونه؟ چرا؟

پدرم، همچنان آرام اما با لحنی محکم، به من نگریست و گفت:

"دخترم، به حرف‌های این مرد گوش نده! تو که پدرت را می‌شناسی، من هرگز نمی‌توانم چنین کاری کنم. تو باور داری، نه؟ من یک مرد خدا هستم، چگونه می‌توانم دزدی کنم؟ من حتی نمی‌دانم که این پول‌ها چگونه در کیف من قرار گرفته‌اند!"

سعی داشتم به حرف‌های پدرم گوش دهم، اما همه چیز در اطرافم تار می‌شد. سرم به دوران افتاد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم...


‌چند دقیقه بعد…


چشمانم را به سختی باز و بسته کردم، گویی میان خواب و بیداری سرگردان بودم. مقابل چشمانم چهره‌های آشنایی نمایان شد… پدرم، مادرم و حور. اشک در چشمان‌شان حلقه زده بود، اضطراب از چهره‌های‌شان می‌بارید. نگاه‌های‌شان پر از ترس و نگرانی بود، پر از محبتی که بوی دل‌واپسی می‌داد.


حور، که از خواهر برایم کم نداشت، بی‌اختیار مرا در آغوش کشید، گویی می‌ترسید دوباره از دستش بروم. با بغضی که در صدایش موج می‌زد، نجوا کرد:


"آه، سایه! این چه کاری بود؟ ما را تا سرحد مرگ ترساندی! اگر اتفاقی برایت می‌افتاد، چه می‌کردم؟ تو تنها کسی هستی که در این دنیا دارم!"


مادرم، که چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود، آرام اما پر از نگرانی زمزمه کرد:


"حور جان، آهسته‌تر… مبادا دردش بگیرد!"


حور، که تازه متوجه شد، با شرمندگی کمی عقب کشید و با صدایی لرزان گفت:


"آه… خاله جان، ببخشید! از خوشحالی زیاد نتوانستم خود را کنترل کنم!"


لبخند کم‌رنگی بر لبانم نشست، با صدایی که هنوز از ضعف می‌لرزید، نجوا کردم:


"مادرم… بگذار در آغوشم بماند، من در این دنیا جز این دل مهربان کسی را ندارم… مگر می‌تواند از من خلاص شود؟"


حور، در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، لبخندی زد و گفت:


"آه، سایه! در این حال هم شوخی می‌کنی؟ خدا را شکر که سالمی! خوبی؟ حالت بهتر است؟"


پدرم، که سکوتی سنگین بر لبانش سایه افکنده بود، نگاهم کرد. در چشمانش دریایی از مهر و اندوه موج می‌زد. با صدایی آرام اما لرزان گفت:


"دختر قشنگ پدر… ما را تا مرز دل‌شکستگی بردی… خوبی؟ جانِ پدر، چیزی احساس می‌کنی؟"

سایه: همین که نگاهت را می‌بینم، همین که صدایت را می‌شنوم، دلم آرام می‌گیرد.

ممنون که هستی، ممنون که همیشه قهرمان منی پدرم!


فردای آن روز، با قلبی مملو از اضطراب و ذهنی پر از سوالات بی‌پاسخ، به مکتب رفتم. هنوز نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، اما یک چیز برایم مسلم بود: حقیقت باید آشکار می‌شد.


وقتی وارد حویلی مکتب شدم، نگاهم به حور افتاد که کنار درخت همیشه‌سبز حویلی ایستاده بود. انگار از همان لحظه‌ای که مرا دید، دانست که درونم آشوبی برپاست. به سویم آمد، دستانم را گرفت و با نگرانی پرسید:


حور: سایه‌ام، حالت خوب است؟ دیشب تمام وقت به تو فکر می‌کردم. هنوز هم رنگت پریده معلوم می‌شود.


لبخند تلخی زدم و سرم را تکان دادم:


سایه: حور، باید حقیقت را پیدا کنم. پدرم بی‌گناه است، ولی کسی این دام را برایش پهن کرده. من مطمئنم.


حور کمی مکث کرد، انگار می‌خواست چیزی بگوید اما مردد بود. سپس با صدای آرامی گفت:


حور: شاید… شاید باید از همان اتاق ریاست شروع کنیم. شاید در آنجا چیزی پیدا کنیم که کمک کند.


چشمانم از هیجان برق زد. حور راست می‌گفت! شاید در دفتر ریاست، مدرکی وجود داشت که ثابت کند پدرم بی‌گناه است. اما چگونه می‌توانستیم به آنجا برویم؟


کلاس‌ها که تمام شد، تصمیم گرفتیم تا منتظر لحظه‌ای بمانیم که دفتر ریاست خلوت شود. زمان به کندی می‌گذشت، اما وقتی بالاخره فرصت مناسب پیش آمد، با قدم‌های آهسته و قلب‌هایی که تندتر از همیشه می‌تپیدند، به‌سوی دفتر حرکت کردیم…


اما هیچ نشانه‌ای نیافتیم...


ناامیدی چون سایه‌ای سنگین بر دلم نشست. احساس می‌کردم حقیقت درست در برابرم ایستاده، اما دستی نامرئی آن را از چشمانم پنهان نگه داشته است. با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد. اما درست در لحظه‌ای که گمان بردم دیگر هیچ راهی باقی نمانده، جرقه‌ای در ذهنم درخشید—نامی که بارها از زبان پدر شنیده بودم، کسی که همیشه با حسادت به او می‌نگریست، کسی که چشم دیدن موفقیتش را نداشت.


نگاهم را به حور دوختم و بی‌درنگ اندیشه‌ام را با او در میان گذاشتم.


سایه: حور، فکر نمی‌کنی که این توطئه کار همان مرد حسود باشد؟ همان که همیشه می‌خواست پدرم را از میان بردارد؟


حور: (با تأمل) راست می‌گویی… ولی ما نمی‌توانیم کسی را بدون دلیل متهم کنیم. باید نشانه‌ای، مدرکی، حقیقتی پیدا کنیم که بی‌گناهی پدرت را ثابت کند.


سایه: درست است! اما مطمئنم که اگر این کار را کرده باشد، نشانه‌ای از خود باقی گذاشته. باید راهی برای اثباتش پیدا کنیم.


حور: بیا ابتدا با پدرت صحبت کنیم، شاید او سرنخی داشته باشد. بعد، هر طور که شده، حقیقت را آشکار خواهیم کرد.


چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. می‌دانستم که راه دشواری در پیش است، اما دیگر نمی‌توانستم خاموش بمانم. حقیقت باید فریاد زده شود، حتی اگر تاریکی راه را سد کند.


اما مادر نباید از این ماجرا باخبر می‌شد. نمی‌توانستم قلب نازک و بیمار او را زیر فشار این درد بگذارم. کافی بود اندکی اندوه در نگاهش موج بزند تا روحم هزار تکه شود. او نباید چیزی می‌دانست.


با عزمی راسخ، به سوی خانه قدم برداشتیم. راه حقیقت شاید پرپیچ‌وخم باشد، اما هرگز دروغ در آن دوام نخواهد آورد.


وقتی به خانه رسیدیم، پدر را دیدم که در ایوان نشسته بود، دست‌هایش را در هم گره زده و عمیق در فکر فرو رفته بود. چهره‌اش، که همیشه پر از نور و آرامش بود، حالا در سایه‌ای از اندوه و تفکر فرو رفته بود. قلبم فشرده شد.


نزدیک‌تر رفتم و آهسته گفتم: "پدر… ما باید صحبت کنیم."


پدرم سرش را بلند کرد. در چشمانش خستگی و رنج موج می‌زد، اما همان لبخند همیشه‌اش را بر لب داشت. "چی شده دخترم؟"


کنارش نشستم و نگاهش کردم. "پدر، تو همیشه به ما یاد دادی که حقیقت از هر چیزی ارزشمندتر است. من هم می‌خواهم حقیقت را پیدا کنم. می‌خواهم ثابت کنم که تو بی‌گناهی."


حور نیز جلو آمد و گفت: "کسی هست که با شما دشمنی دارد، کسی که همیشه از موفقیت‌تان حسادت می‌کرد. ما فکر می‌کنیم او ممکن است در این ماجرا دست داشته باشد."


پدر نفس عمیقی کشید. "دخترم، حقیقت مثل خورشید است. هرچند گاهی پشت ابرها پنهان می‌شود، اما هیچ‌وقت برای همیشه ناپدید نمی‌شود. من به عدالت خدا ایمان دارم. اما شما!

شما دو تا چرا خودتان را درگیر این ماجرا می‌کنید؟"


_دست‌هایش را گرفتم و محکم فشردم. "چون تو قهرمان منی، پدر! من نمی‌توانم ببینم که کسی بی‌دلیل آبروی تو را لکه‌دار کند. اجازه بده این راه را تا آخر برویم. ما باید حقیقت را پیدا کنیم."


چند لحظه سکوت کرد. نگاهش پر از محبت شد و گفت: "تو دختر شجاع منی، سایه. اما این راه آسانی نیست."


لبخند زدم. "اگر آسان بود، ارزش جنگیدن نداشت."


پدر لبخندی زد، اما در نگاهش غمی پنهان بود. "باشد دخترم. اگر مصمم هستی، به تو اعتماد می‌کنم. اما احتیاط کن. دنیا همیشه با آدم‌های راستگو و درستکار مهربان نیست."


حور دستم را گرفت و گفت: "پس از فردا تحقیق را شروع می‌کنیم. سایه، وقتش رسیده که این تاریکی را کنار بزنیم و حقیقت را روشن کنیم."


به پدر نگریستم. در نگاهش چیزی بود، چیزی بین امید و ترس… اما می‌دانستم که دیگر بازگشتی نیست. من تا آخرین لحظه برای اثبات بی‌گناهی‌اش خواهم جنگید


فردای آن روز خواستم به مکتب بروم یک دل را صد دل کردم و روانه‌ای مکتب شدم خوشبختانه مکتب ما مجهز به دوربین های نظارت بود و همبن امر به من این امید را دادکه شاید بتوانم راه حلی پیدا کنم .

همانطور که وارد دفتر ریس شدم، در دل خود نگران بودم که این موضوع ممکن است هیچ‌گاه روشن نشود، اما تصمیم گرفتم که برای پدرم بجنگم و هیچ چیزی نمی‌تواند مرا از این راه منصرف کند. ریس با نگاهی سرد و بی‌تفاوت به من نگاه کرد و با لحن تند گفت: "چطور دوباره آمدی؟"

در جوابش با صدای محکم و قلبی پر از اراده گفتم: "من آمده‌ام تا حقیقت روشن شود، پدرم بی‌گناه است. شما باید دوربین‌های مکتب را بررسی کنید تا مشخص شود که او هیچ نقشی در این ماجرا ندارد."

ریس که لحظاتی سکوت کرده بود، به نظر می‌رسید که این درخواست را نپذیرد. اما وقتی با فشار بیشتری مواجه شد، از روی اجبار گفت: "بسیار خوب، برویم. اما اگر چیزی پیدا نکردیم، بدان که خیری از تو نخواهد بود."

با آن گفته‌اش، قلبم می‌لرزید و هیچ چیزی جز این فکر به ذهنم نمی‌رسید که حقیقت باید به هر قیمتی آشکار شود. به دنبال ریس و همراه با حور، به سمت محل نصب دوربین‌ها رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، دوربین‌ها شروع به نشان دادن تصویر کردند. هرچقدر که بیشتر نگاه می‌کردیم، بیشتر از قبل روشن می‌شد که پدرم هیچ‌گونه نقشی در آن واقعه نداشته است.

همان نفر که ب ودرم حسودی داشت همان بود آره همان کسی که با پدرم بخل می ورزید.

همانطور که در کنار ریس ایستاده بود، به شدت از این تصاویر شوکه شده بود.

آن مرد خیلی خجالت‌زده شد و ریس از مکتب اخراج‌اش کرد و یک سیلی محکم را نثار اش کرد!

چهره‌اش به وضوح تغییر کرده بود و حالا خجالت‌زده‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید. این لحظه برای من همچنان شگفت‌آور بود؛ چرا که حالا حقیقت بر همه آشکار شده بود.

ریس پس از آنکه به تصویرها نگاه کرد و بی‌گناهی پدرم را تایید کرد، دستانش را از هم جدا کرد و سرش را پایین انداخت. او حتی توانایی نگاه کردن به من را نداشت. حالا پدرم می‌توانست نفس راحتی بکشد، چرا که حقیقت روشن شده بود. اما ریس تصمیم گرفت که همه‌چیز را به پدرم بگوید و از او معذرت‌خواهی کند.

در همان لحظه، همه شاگردان که به سکوت، نظاره‌گر این صحنه بودند، کم‌کم متوجه شدند که چه چیزی در حال رخ دادن است. صدای ریس که در میان سکوت محوطه به وضوح شنیده می‌شد، گفت: "پدر این دختر بی‌گناه است و باید از او عذرخواهی کنم."

همه‌چیز به طور شگفت‌انگیزی تغییر کرده بود و در دل من امیدی دوباره جوانه زد. پدرم به زودی از این بحران بزرگ بیرون می‌آمد، و من از همه این لحظات، چیزی مهم آموختم: که حقیقت همیشه پیروز می‌شود.

ریس که پس از روشن شدن حقیقت و بی‌گناهی پدرم، همچنان به شدت از اتفاقات اخیر ناراحت بود، به دنبال راهی برای بازگرداندن پدرم به وظیفه‌اش بود. در دل خود می‌دانست که اشتباه کرده است و حالا در تلاش بود تا با جبران اشتباهش، پدرم را به مکتب بازگرداند. برای پدرم زنگ زد و خواست اش به مکتب!

با صدای لرزان و چشمانی که هنوز شرم در آن دیده می‌شد، به پدرم گفت: "من از شما می‌خواهم که دوباره به وظیفه‌ات برگردی، این اشتباهات من نباید شما را از جایگاهتان دور کند. شما لایق این کار هستید."

اما پدرم، با چهره‌ای که بیشتر از همیشه پر از آرامش و افتخار بود، پاسخ داد: "ریس، من دیگر هیچ تمایلی به این کار ندارم. شما مرا به ناحق متهم کردید و این جفا را نمی‌توانم فراموش کنم. شاید اگر به من اعتماد می‌کردید، امروز این وضعیت پیش نمی‌آمد."

پدرم نمی‌توانست دوباره به مکتب بازگردد، چرا که این بار برای او عزت و احترام بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت داشت. او با این تصمیم خود نشان داد که در برابر ظلم و بی‌عدالتی هیچ‌گاه سکوت نخواهد کرد. اگرچه پدرم به راحتی می‌توانست دوباره در همان جایگاه خود قرار گیرد، اما انتخاب کرد که حفظ کرامت و شرافتش از هر چیزی برای او بالاتر است.

حس کردم که این تصمیم برای پدرم شاید سخت‌ترین انتخاب بوده باشد، اما در همان لحظه در دلم برای او افتخار می‌کردم. ایکاش ریس از همان ابتدا به درستی درک می‌کرد که پدرم، همچنان که از ابتدا گفته بود، هیچ‌گاه هیچ کاری خلاف انجام نداده بود.

بعد از اتفاقات آن روز تقدیر نخواست که ما خوشبخت باشیم. گویی روزهای خوش زندگی از ما خداحافظی کرده بودند و دیگر هیچ چیزی به همان زیبایی سابق نمی‌نمود. هر لحظه‌ای که با لبخند در کنار هم سپری می‌کردیم، به سرعت به یک خاطره تلخ تبدیل می‌شد. انگار در دنیای پر از ناملایمات، هیچ چیزی ثابت و پایدار نبود. به نظر می‌رسید که هر امیدی که در دل داشتیم، به ناگاه در برابر مشکلات بی‌پایان محو می‌شد. روزهایی که پیش از این برای ما سرشار از آرامش و شادمانی بود، اکنون به یک خیال دور دست تبدیل شده بود.

زندگی به گونه‌ای پیش می‌رفت که احساس می‌کردم در مسیری پر از سنگ و خار قدم می‌زنیم، جاده‌ای که هر لحظه بیشتر از پیش تاریک می‌شد و نور امید در آن کم‌رنگ‌تر. دردهای ناخواسته‌ای که همچون سایه‌ای سیاه در پی ما بودند، هیچ فرصتی برای تجدید قوا نمی‌گذاشتند. این کشمکش‌ها گویی هیچ پایانی نداشتند.

با این حال، دل می‌خواست که هنوز امیدی داشته باشم. گاهی در دل شب، در میان افکار پراگنده‌ام، به این فکر می‌کردم که شاید روزی دوباره نور امید در این مسیر ظاهر خواهد شد. شاید روزی در کنار پدرم، در کنار مادرم و خانواده‌ام، زندگی به شکلی متفاوت از این جریان ناخوشایند پیش خواهد رفت. شاید در فردایی روشن‌تر، همه چیز به جای خود باز خواهد گشت و دردهای گذشته به خاطراتی دور و محو تبدیل خواهند شد.

اما تا آن روز، آنچه در دست داشتم تنها ایمان به خدا و تلاش بی‌وقفه برای روشن شدن حقیقت بود. زندگی‌ام پر از درد و تلاش بود، اما همین تلاش‌ها به من قدرت می‌دادند که در مقابل ظلم و بی‌عدالتی بایستم و بدانم که هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند من را از مسیر درست باز دارد. در اعماق قلبم یقین داشتم که هر چند مسیر دشوار است و مشکلات بی‌شمارند، اما در نهایت، حقیقت پیروز خواهد شد و عدالت جای خود را خواهد گرفت.

در کنار تمام این رنج‌ها، یادآور شدم که زندگی فقط در لحظات خوش نخواهد بود. همان‌طور که در دنیای پر از تاریکی که قدم می‌زنیم، می‌توان به دنبال نور بود، در این مسیر پر از چالش نیز می‌توان به جلو حرکت کرد. شاید این سختی‌ها از ما انسان‌های قوی‌تری بسازند و در نهایت، لحظه‌ای برسد که در آن، حقیقت همچون خورشیدی طلوع کند و ما بتوانیم به آرامش حقیقی دست پیدا کنیم.


زمستان به پایان رسید و سال نو از راه رسید. اما برای ما، که در دل این روزهای سرد و یخبندان زندگی می‌کردیم، هیچ خبری از بهاری نو نبود. در حالی که خیلی‌ها در انتظار روزهایی روشن‌تر و خوشبختی‌هایی نو می‌زیستند، وضعیت اقتصادی ما همچنان رو به بدتر شدن بود. گویی بار سنگین مشکلات هیچ‌گاه از دوش ما برداشته نمی‌شد. در کنار این مشکلات، از همه بیشتر درد و رنجی که در دل خانواده‌ام احساس می‌شد، سنگین‌تر از هر چیزی بود.

پدرم، که در دوران جوانی خود سختی‌ها و مشقت‌های فراوانی را تحمل کرده بود، اکنون دیگر توانایی کار کردن نداشت. سال‌ها تلاش، عرق‌ریزی و حالا به جایی رسیده بود که او دیگر نمی‌توانست حتی روزی چند ساعت کار کند. وضعیتی که او در آن قرار داشت، برای من دردناک‌تر از هر چیزی بود. پدرم، آن مرد پرصلابت که در جوانی‌اش همیشه قوی بود، اکنون به خاطر افزایش سن و مشکلات جسمی، نمی‌توانست دیگر در بازار کار جایی برای خود پیدا کند. این حقیقت تلخ برای من همچون چاقویی بود که بر قلبم می‌زد.

من هم در آن زمان هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودم و به جایی نرسیده بودم که بتوانم در عرصه کار فعالیتی داشته باشم. اگرچه برای روزها و شب‌هایی که در خانه می‌گذراندم، هیچ‌گونه خوشبختی‌ای نمی‌یافتم، اما امیدوار بودم که به زودی فرصتی به دست بیاورم. اما وضعیت اقتصادی، که از روز به روز بدتر می‌شد، دیگر اجازه نمی‌داد که به راحتی به این فرصت‌ها فکر کنم. در حالی که هر روز به دشواری‌های خود اضافه می‌شد، من نیز نمی‌دانستم از کجا باید آغاز کنم یا چگونه می‌توانم در این دنیای پر از سختی‌ها، جایگاهی برای خود پیدا کنم.

بیشتر از همه، این بی‌عدالتی‌ها و بی‌حالی‌های روزمره بود که در درونم شکاف‌هایی عمیق ایجاد می‌کرد. در دل شب، وقتی در کنار پدر و مادرم در خانه نشسته بودم و در سکوت به صدای برف که از پنجره به زمین می‌افتاد گوش می‌دادم، افکارم به سمت آینده‌ای می‌رفت که در آن همه چیز حل شده باشد. به یاد می‌آوردم روزهایی که پر از امید و آرزو بود، زمانی که به نظر می‌رسید فردای بهتری در انتظار ماست. اما حالا همه چیز به گونه‌ای تغییر کرده بود که آینده دیگر برای من به آن روشنی که پیش از این به نظر می‌رسید، نمی‌درخشید.

به یاد می‌آوردم روزهایی را که پدرم با قدرت و اراده در برابر سختی‌ها ایستاده بود و همه چیز را برای خانواده‌اش فدا می‌کرد. حالا او دیگر آن شخص سرشار از انرژی و امید نبود، و این تنها چیزی بود که دلم را به درد می‌آورد.

اما گاهی در دل شب، وقتی که همه چیز تاریک به نظر می‌رسید، من با خود می‌گفتم که شاید این دوران سخت تنها بخشی از مسیری باشد که باید طی کنیم. شاید روزی از این دنیای پر از تاریکی، به دنیای روشن‌تری راه پیدا کنیم. شاید روزهایی برسد که دیگر نگران آینده نباشیم و لبخندهایی که سال‌ها از صورت‌مان محو شده، دوباره بر لب‌هایمان بنشیند. شاید در انتهای این مسیر طولانی و پر از چالش، یک شروع جدید در انتظار باشد که همه چیز را تغییر دهد.

در آن لحظات، به یاد گذشته‌ها می‌افتادم و با خود می‌گفتم که شاید روزی همه چیز بهتر شود، حتی اگر امروز هنوز درگیر مشکلات باشیم. همان‌طور که آسمان پرستاره شب را می‌نگریستم، در دل خود آرزو می‌کردم که به زودی روزهایی برسد که بتوانیم دوباره از نو شروع کنیم و به سوی خوشبختی حرکت کنیم.

چند روز بعد آگاه شدم که حور هم خارج از کشور رفته است با فامیل‌اش قلب به درد آمد درد شیرینی را حس می‌کردم آه حور تو هم تنهایم گذاشتی ای کاش نمیرفتی چون تنها تو در روزهای خوب و بد من بودی و با من درد و دل کنی و حال تصمیم گرفتی که از کنارم بروی. رفت، درست همانطور که هرکس در داستان‌های زندگی‌اش باید یک بار از چیزی جدا شود، اما هیچ وقت نمی‌توانم فراموش کنم لحظه‌ای که به من گفت باید برود. رفتن او نه از روی میل، بلکه از دل شرایطی بود که هیچ یک از ما نمی‌توانستیم آن را تغییر دهیم. وقتی برای اولین بار شنیدم که باید از کنارم برود، هیچ‌چیز نمی‌توانستم بگویم. گویی هیچ کلمه‌ای برای وصف آن درد و آن احساس کمبود وجود نداشت. چه چیزی می‌توانستم بگویم وقتی که تمام قلبم پر از اشک و درد بود؟

آن روز، وقتی حور با چشمان پر از اندوه و تصمیمی که گویی از اعماق دلش آمده بود، گفت که باید به خارج برود، گویی دنیا در دلم فرو ریخت. نه برای خودش، نه برای آینده‌اش، بلکه برای خودم. چطور می‌توانستم با این جدایی کنار بیایم؟ دل من نمی‌خواست این حقیقت را بپذیرد که او از کنارم خواهد رفت. به نظر می‌رسید که تمام دنیای من که روزها و شب‌ها با حور پر شده بود، یک‌باره از هم پاشید.

برای لحظاتی احساس کردم که تمام دنیای اطرافم به هم ریخته است. وقتی از هم جدا شدیم، نمی‌دانستم چگونه باید زندگی را دوباره آغاز کنم. اشک‌هایم بی‌وقفه جاری شدند و دل به زخمِ رفته‌ی او بسته بود. مثل انسان‌هایی که در دل شب در پی یاد گذشته‌ها می‌گردند، من هم در آن لحظات خودم را گم کرده بودم. چیزی شبیه به رمانی که نویسنده آن را از دل دنیای خودش می‌سازد و در آن همه‌چیز تغییر می‌کند، برای من هم تغییر کرد. حور رفت و من باقی ماندم با دنیای جدیدی که بی‌او هیچ رنگی نداشت.

این رفتن حور، مثل یک فصل تمام شده بود. او رفت تا شاید روزی دیگر دوباره برگردد، یا شاید نه. اما من باید از دل این غم و فقدان بیرون می‌آمدم. باید با این واقعیت زندگی می‌کردم که او رفته است و من تنها با خاطرات، رویاها و امیدهایی که هرگز از دلم پاک نخواهند شد، باقی ماندم!


یک روز سرد و بی‌رحم، وقتی که از خواب بیدار شدم، دلم پر از اضطراب و نگرانی بود. نمی‌دانستم چرا، اما حس می‌کردم که چیزی قرار است به وقوع بپیوندد، یک چیزی که قلبم را به درد خواهد آورد. به سختی از بستر برخاستم، و وقتی چشم به اطرافم انداختم، هیچ چیز جز سکوت مرگبار به چشم نمی‌خورد. صبحانه‌ای برای خوردن نداشتم جز نانی خشک که روی میز مانده بود. به یاد مادرم افتادم و همان‌طور که نان را برمی‌داشتم، آن را برای او گذاشتم. او همیشه نگران بود، همیشه فکری در ذهنش بود. در حالی که خودم بی‌رمق به گوشه‌ای می‌رفتم، به او نگاه می‌کردم که در دل شب، در سکوت، در اندیشه‌ای از آینده‌ای مبهم و تاریک، خوابیده بود.

پدرم که سال‌ها در تلاش بود تا ما را از سختی‌ها نجات دهد، تصمیم گرفت دوباره دست به کار شود. اما نگاهش به اندازه کافی برای من گویای همه چیز بود. دیگر هیچ انرژی و امیدی در دلش باقی نمانده بود. گویی خود را در برابر دنیای بی‌رحم رها کرده بود و حالا در تلاش بود تا وظیفه‌ای را که شاید دیگر معنایی نداشت، بر دوش خود بگذارد. با این حال، آن روز، وقتی که او تصمیم گرفت دوباره تلاش کند، دل من از یک پیش‌بینی تلخ به لرزه افتاد. حس می‌کردم که چیزی در دل این تصمیم پنهان است که نمی‌توانم آن را درک کنم.

سکوت خانه سنگین‌تر شد و مادرم که هنوز در خواب بود، به نظر می‌رسید که آرامش خاصی دارد. اما ناگهان، به صورت تصادفی و بدون هیچ هشداری، خون از دهانش جاری شد. دلم مانند سنگی به زمین افتاد. با فریادی از ته دل فریاد زدم: "پدر! پدر! بیا! مادرم خون می‌ریزد!" نگاه پدرم به من که با چشمان از حد اشک پر شده و صدای وحشت‌زده‌ام را می‌شنید، همانند ضربه‌ای بی‌رحم بر دلش وارد شد. او که تا آن زمان هیچ‌گاه این چنین از زندگی شکسته و ناامید نشده بود، به سرعت مادرم را در آغوش کشید و با عجله او را به بیمارستان برد. اما هیچ چیز نمی‌توانست درد این لحظه را کاهش دهد.

پزشکان بعد از مدتی خبر تلخ را به ما دادند: "مادرتان مبتلا به سرطان است." این کلمات همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. بدنم سست شد و قلبم از درون شکست. مادری که همیشه در کنار من بود، که همراهم در هر لحظه زندگی بود، حالا باید با این بیماری کشنده دست و پنجه نرم می‌کرد. دلم پاره پاره شد، چون هر لحظه که به او نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم که همه‌چیز در حال فروپاشی است.

ما که هیچ چیزی جز محبت یکدیگر نداشتیم، اکنون در بحرانی بزرگ گرفتار شده بودیم. با تمام مشکلات اقتصادی و فقر، هیچ امیدی به فردا نداشتیم. پدرم که از اشک‌های بی‌وقفه چشم‌هایش پر شده بود، تصمیم گرفت که به پاکستان برویم تا شاید دارویی برای درمان مادرم پیدا کنیم. اما این تصمیم، گویی مثل نوری در تاریکی بود که خود را در هیچ کجای دنیا نمی‌توانستیم پیدا کنیم.

شب، در حالی که مادرم ضعیف و بیمار در کنار ما بود، تصمیم به حرکت گرفتیم. مسیر طولانی و بی‌رحم جاده‌ها هیچ چیزی جز ترس و وحشت در دل ما نمی‌گذارد. مادرم که ضعیف‌تر از همیشه شده بود، دیگر نمی‌توانست حتی به راحتی حرکت کند. هر قدم که بر می‌داشت، گویی آخرین گام‌های زندگی‌اش بود. اما این تصمیم ما شاید اشتباهی بود که در آن لحظه نمی‌توانستیم از آن رهایی پیدا کنیم.

در راه، با خودرو به سمت مرز تورخم حرکت می‌کردیم، وقتی که یک حادثه وحشتناک رخ داد. ماشینی که ما در آن سفر می‌کردیم، با سرعت به یک کامیون برخورد کرد. در آن لحظه، همه‌چیز در سکوت مطلق فرو رفت. فقط صدای کشیدن ترمزها و صدای لرزشی از درونم بود که در گوشم طنین‌انداز می‌شد. انگار زمان ایستاده بود و هیچ چیزی جز درد و رنج در اطرافم نمی‌چرخید. من چیزی نمی‌دیدم، هیچ چیزی را نمی‌شنیدم جز یک تاریکی بی‌پایان.

و در این لحظه‌های تلخ، از دلم خواستم که زمان به عقب برگردد، و این همه درد را از من بگیرد. ای کاش هیچ‌گاه این روزهای سخت را نمی‌گذراندیم، ای کاش هیچ‌گاه پا در این راه نمی‌گذاشتیم. این غم، این درد، این احساس ناتوانی، هرگز از دل من نخواهد رفت.


_وقتی چشمانم را باز کردم، همه چیز تاریک و بی‌صدا بود. درد در بدنم پیچیده بود، مانند چنگال‌های بی‌رحم تقدیر که هیچ راه فراری از آن نبود. نمی‌توانستم حرکت کنم، گویی تمام انرژی از وجودم بیرون رفته بود. صدای ضعیفی از دلم به گوشم رسید، صدای شکسته‌ای که در سکوت شب خود را فریاد می‌زد.

مادرم، مادری که همیشه به من زندگی آموخته بود، حالا در کنارم افتاده بود، لاغر و بی‌حال، خون از دهانش می‌چکید و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. در چشمانش، آن نگاه پر از ترس و رنج به وضوح دیده می‌شد، نگاهش گویی برای همیشه از من جدا می‌شد. من که همیشه به او تکیه کرده بودم، حالا مجبور بودم نظاره‌گر باشم در حالی که زندگی از دستانش می‌گریخت. خدایا! چرا باید این درد را احساس کنم؟ چرا مادرم؟ چرا او که همیشه پر از امید و نور بود، باید در این لحظات تاریک رنج بکشد؟

پدرم، که همیشه ستون خانه بود، حالا در کنارم بی‌هوش اُفتاده پدرم کسی که همواره از زندگی برای ما قوت و امید می‌ساخت، نگاهم به مادرم و پدم پر از اضطراب و بغض بود، نگاه‌ام بی‌پاسخ بود. چرا؟ چرا باید این‌گونه باشد؟ چرا نمی‌توانستم همه این دردها را از دلم بیرون کنم و به جان خود بگیرم تا مادر و پدرم درد نکشد؟

"خدایا!" این تنها کلمه‌ای بود که در دل خود فریاد می‌زدم. چرا این همه درد باید بر دوش من بیفتد؟ چرا باید من شاهد باشم که عزیزترین کسانم از دست می‌روند؟ ای کاش می‌توانستم به جای مادر وپدرم درد را تحمل کنم. ای کاش من می‌مردم و آن دو زنده می‌ماند. چرا مرگ این‌قدر به من دور است؟ چرا نمی‌آید؟ اگر مرگ می‌آمد، شاید می‌توانستم از این رنج‌ها نجات پیدا کنم.

حس می‌کردم که دنیا در برابر من فرو می‌ریزد، هر ثانیه سنگین‌تر از پیش، هر لحظه تاریک‌تر. مادرم، که تنها برایم نور بود، حالا در دستان مرگ می‌غلتید و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. اشک‌هایم بی‌وقفه از چشمانم سرازیر می‌شد، اما در دل خود هیچ چیزی به جز پوچی نمی‌دیدم.

پدر ومادرم که همیشه با لبخند بر لب و امید در دل، مرا به جلو می‌راند، حالا به یک کودک بی‌پناه تبدیل شده بود. در دل شب، به هیچ چیز جز درد فکر نمی‌کردم. چقدر سخت است که کسی را دوست داشته باشی و نتوانی برای او کاری بکنی. چقدر دردناک است که مرگ در کنار تو باشد و هیچ راهی برای فرار نباشد.

خدایا، ای کاش این دردها را من می‌کشیدم، ای کاش این غم‌ها بر دوش من بود. به جای مادرم، من می‌مردم. چرا باید در برابر این همه درد بی‌دفاع باشم؟ چرا نمی‌توانم عزیزترین کسانم را از این غم‌ها رهایی بخشم؟ شاید این سوال‌ها هیچ‌وقت پاسخی نداشته باشند، اما دلم دیگر طاقت ندارد.

مرگ، چرا نمی‌آیی؟ چرا نمی‌آیی و این همه درد و رنج را از من می‌گیری؟ چرا باید این‌گونه در برابر تقدیر تسلیم باشم؟


_وقتی که بیشتر به حال شدم و از شدت درد و غم به هیچ‌چیز توجه نداشتم، از موتر با سختی پایین شدم. پاهایم دیگر تحمل نداشتند، اما چیزی در درونم مرا به حرکت وا می‌داشت. در همان لحظه، در دنیایی تاریک و بی‌صدا، فقط اشک‌هایم بودند که با هر قدمی که برداشتم، جاری می‌شدند.

آنقدر اشک می‌ریختم که دیگر نمی‌دانستم چرا. گویی دنیای اطرافم هیچ‌گاه مرا نمی‌فهمید. هیچ‌کس نمی‌دانست که چه درد عمیقی در دل من نهفته است، هیچ‌کس نمی‌توانست درک کند که پدرم، که روزها و شب‌ها سختی کشیده بود، حالا بی‌چاره و دست‌تنها در برابر این طوفان غم ایستاده است. مادرم، که تمام عمرش را برای ما فدا کرده بود، حالا در بستر بیماری افتاده بود و من هیچ‌چیز نداشتم جز دلی پر از رنج و درد.

هر لحظه که اشک‌هایم از گونه‌هایم می‌افتاد، احساس می‌کردم که قلبم در سینه‌ام خرد می‌شود. آنقدر گریه کردم که دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده بود جز یک دریا از درد و اندوه. اما همه این‌ها را در سکوت و تنها در دل خودم نگه می‌داشتم. هیچ‌کس نمی‌فهمید که چه دردی دارم، نه پدرم، نه مادرم و نه حتی خودم.

دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما نمی‌توانستم. تنها چیزی که می‌توانستم انجام دهم، اشک ریختن بود. اشک‌هایی که هر کدامشان به اندازه یک عمر غم در دل من سنگینی می‌کرد!


_هر جا که گشتم، در محله‌ای که هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید، تنها و درمانده به دنبال کمک می‌گشتم. جایی که تنها سکوت مرگباری در آن حکم‌فرما بود. در همین لحظه، موتر سیاهی در سر راهم ظاهر شد. با تمام وجود از او کمک خواستم، دل به امیدی کوچک سپردم که شاید بتوانم مادرم و پدرم را به شفاخانه برسانم.

آن مرد که به وضوح حیرت‌زده شده بود، با دقت به وضعیت ناگوار ما نگاه کرد. می‌توانستم در چهره‌اش اضطراب و نگرانی را بخوانم. او که تا آن لحظه از هیچ انسانی در چنین وضعیتی کمک نخواسته بود، به سختی می‌توانست باور کند که یک انسان ممکن است در چنین شرایطی قرار بگیرد. نگاهش پر از سوالات بی‌جواب بود، اما بی‌درنگ مرا به داخل موتر هدایت کرد و در سکوت به سوی شفاخانه حرکت کردیم.

هر لحظه، با دیدن حال مادرم و پدرم که در کنار هم دست و پنجه نرم می‌کردند، قلبم بیشتر می‌شکست. من آن‌قدر بی‌پناه و ضعیف احساس می‌کردم که گویا دنیا همه چیز را از من گرفته است!

در جانم دیگر توان ایستادن و استوار ماندن نمانده بود. ای پدر عزیزم، ای مادرم مهربان، چشمان پر از نور و زیبای‌تان را بگشایید تا شاید من دوباره جان بگیرم. بی‌وجود شما، دیگر هیچ‌چیز از من باقی نمی‌ماند. قلبم به تندی می‌تپد، اما نه از شوق، که از اندوهی عمیق که در اعماق وجودم ریشه دوانده است. گویی تمام وجودم در انتظار یک نگاه از شما، یک کلمه از دلتان به آخرین نفس‌هایش رسیده است. ای کسانی که همیشه پناه و قوت من بودید، حالا که در برابر این درد بی‌پایان و این اندوه بی‌کران احساس ضعف و درماندگی می‌کنم، جز فریادی خاموش و غم‌انگیز در دل، هیچ چیزی در من باقی نمی‌ماند. بیدار شوید، شاید هنوز زمانی باشد تا این دنیای بی‌روح دوباره رنگ امید بگیرد، تا شاید من از این طوفان غم رهایی یابم و بتوانم باز هم در کنار شما نفس بکشم.


قلبم از دردِ عمیق و بی‌پایان می‌تپد، دردی که نه در کلمات گنجانده می‌شود و نه در هیچ بیان و لحنی گنجایش دارد. گویی تمام بار جهان بر دوش ناتوانم قرار گرفته و هیچ چیزی جز این رنجِ بی‌کران در من باقی نمانده است. غمی سنگین در دل نهفته است که هیچ چیزی نمی‌تواند آن را فروکش کند. هر تپش قلبم، همچون صدای فریادی خاموش است که در درونم به لرزه می‌آید، انگار در هر ضربان، چیزی از روح و وجودم به اندوه می‌سوزد.

این غم، مانند طوفانی بی‌وقفه در درونم می‌وزد و هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را آرام کند. هر لحظه بیشتر فشرده می‌شوم، گویی سنگینی درونم به‌قدری زیاد است که نفس کشیدن برایم سخت شده است. تمام وجودم درگیر این رنج است و من در برابرش ناتوانم.

و در این لحظات تلخ، خود را همان سیاه‌بخت می‌یابم. بله، من همان سیاه‌بختم که در یک لحظه، در یک دقایق کوتاه، هم پدر و هم مادر را در آستانه مرگ می‌بینم. همان کسی که در برهوت تنهایی، با هیچ‌کسی برای تسکین این درد، همراه نیست. هیچ دستی نمی‌آید که مرا از این رنج رها کند. تقدیر، همچنان بر دوش من سنگینی می‌کند؛ تقدیری که گویی از ابتدا هیچ‌گاه با من مهربان نبوده است.


_وقتی داکتر از اتاق عملیات بیرون آمد، نگرانی در نگاهش موج می‌زد. گویی با هر قدمی که به سوی ما برمی‌داشت، بار سنگینی از دلش بر دوش می‌افتاد. همانطور که از درب اتاق خارج می‌شد، دریور مهربانی که مرا تا شفاخانه همراهی کرده بود، به سکوت ایستاده بود، بی‌حرکت، بی‌صدا. در چهره‌اش چیزی پنهان بود، مانند ابرهایی که در آسمان آفتابی جمع شده‌اند و آماده‌اند تا طوفانی را به راه بیندازند. از آن نگاه، از آن سکوت، چیزی غیرقابل بیان در هوا پیچیده بود که قلبم را به تردید انداخت. چرا این همه سکوت؟ چرا این همه نگرانی بی‌پایان؟

با قلبی که از اضطراب به تپش افتاده بود، نتوانستم خود را کنترل کنم. گام‌هایی بلند به سوی داکتر برداشتم و با صدای لرزان و پر از امید پرسیدم: "مادر و پدرم حالشان چطور است؟"

ـــ داکتر آهی کشید که در دلش گویی دریاچه‌ای از غم و دلتنگی را فرو می‌برد. چشمانش با کمال تاسف و غم، به زمین دوخته شد و با صدای گرفته‌ای پاسخ داد: "مریضان شما خیلی دیر به شفاخانه رسیدند. عملیات ناموفق بود. ما نتوانستیم کاری کنیم."

آن لحظه، احساس کردم که زمین زیر پایم در حال شکستن است. قلبم همچون سنگی در دل چاهی تیره و بی‌پایان افتاد. هیچ کلمه‌ای نتوانست دلم را آرام کند، چرا که در آن لحظه هیچ کلمه‌ای قدرت بیان آنچه در دل داشتم را نداشت. گویی همه امیدها و آرزوهایم یکباره به غبار تبدیل شدند و در باد ناپدید شدند. مات و مبهوت، از این که چگونه تقدیر چهره‌ای این چنین غم‌انگیز از خود نشان داد، در سکوتی سنگین فرو رفتم.

در همان لحظه، اشک‌هایم بدون هیچ کنترل و اراده‌ای از چشمانم جاری شد. دلم از درد و غم پاره پاره شد، اما تنها چیزی که از آن سکوت سنگین و دردناک می‌شنیدم، صدای تپش قلبم بود که همچنان در گوشم پیچید.


چشمانم پر از اشک شد، اما صدایم به جایی نرسید. از اعماق قلبم فریاد می‌زدم: «پدر جان! مادرم! چرا من را تنها گذاشتید؟ چرا باید در این دنیای بی‌رحم، این درد بی‌پایان را تحمل کنم؟» هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آمد، همچون تیرهای زهرآلود بر جانم فرود می‌آمد. گویی جهان بر سرم فروریخته بود و هیچ کس نبود که بشنود و دردی که از قلبم برمی‌خاست، فقط خودم با تمام وجود حس می‌کردم.

پدر عزیزم، تو که همیشه چراغ راه من بودی، تو که در تاریکی شب‌ها دستان پر از محبتت را به سوی من دراز می‌کردی، تو که در سخت‌ترین لحظات زندگی، همیشه سنگ صبورم بودی، چرا اکنون از من رفته‌ای؟ چرا این شمع روشن در دل تاریکی‌ها خاموش شد؟ چرا این بار تنها ماندم، بی‌پناه و بی‌دست؟ چرا تو دیگر کنارم نیستی، پدر؟ در لحظه‌های بی‌قراری، تو همیشه آرامش‌بخش بودی، اما اکنون من چه کنم؟ چرا باید در این غم ابدی غرق شوم؟

مادر عزیزم، تو که همیشه در کنارم بودی و با نگاه پر از مهر و لبخند دلگرم‌کننده‌ات، هر لحظه را برایم زیباتر می‌کردی، چرا اکنون باید بی‌تو این دنیای سرد و بی‌رحم را تحمل کنم؟ چرا این لحظات تلخ از نگاه مهربانت خالی است؟ چرا باید اینقدر زود از من دور شوی؟ همیشه به من می‌گفتی که هیچگاه تنهایم نخواهی گذاشت، اما حالا کجا هستی؟ در این شب‌های تاریک، دلم به شدت برای تو تنگ شده است. کجا رفتی، مادر؟ چرا در این لحظات به من نمی‌گویی که هنوز کنارم هستی؟

دلم به قدری شکسته است که حتی نمی‌توانم اشک‌هایم را کنترل کنم. در این لحظه‌ها، چیزی جز درد و اندوه در قلبم نمی‌ماند. احساس می‌کنم که جز این دو موجود مهربان، هیچ‌کس در این دنیا به من توجه نمی‌کند. من که دیگر هیچ‌کس را ندارم. هیچ دستی برای حمایت ندارم، هیچ دلی برای آرامش ندارم.

صدایم به زحمت از گلویم بیرون می‌آید، اما انگار صدایم به گوش کسی نمی‌رسد. «لطفا، برگردید! شما که همیشه برای من بودید، چرا اکنون از من دور شدید؟» کلماتی که از لبانم بیرون می‌آیند، بی‌صدا در فضا می‌مانند و هیچ کس به آنها گوش نمی‌دهد. انگار که هیچ‌چیز در این دنیا برای کسی اهمیتی ندارد. جز من، که در این دنیای پر از درد و تنهایی گیر کرده‌ام.

در همان لحظه، سرم به شدت گیج رفت. چشمانم تار شد و دنیایم از اطرافم محو شد. دیگر نمی‌توانستم چیزی بفهمم. تنها در یک خلا عاطفی فرو رفتم، در حالی که دنیایم به سرعت از هم پاشید. دیگر هیچ چیزی نبود، فقط سکوتی عمیق و دردناک که در دلم نشست.

تمام دنیا به نظر می‌رسید به یک نقطه‌ی تاریک تبدیل شده است. در آن لحظه، تنها چیزی که باقی مانده بود، خاطراتشان بود که همچون سایه‌های سنگین بر قلبم چنگ می‌زدند. این خاطراتی که حالا تنها به دردهایی بی‌پایان تبدیل شده بودند.


روز روشن بود، اما چشمانم به سختی باز می‌شد. آفتاب دیگر برایم نوری نبود، بلکه سایه‌ای سرد و بی‌رحم بود که بر دلم سنگینی می‌کرد. دستانم که روزی در آغوش مادرم احساس امنیت می‌کردند، حالا بی‌جان و لرزان در هوا می‌گشتند. در این سکوت بی‌پایان، درد درونی‌ام به اندازه‌ای بود که نفس کشیدن برایم سخت می‌شد.

چشمانم را بستم و از دل شب فریاد زد. چرا؟ چرا تنهایم گذاشتید؟ چرا از من بریدید؟ چرا نرفتید و اینجا به من پشت نکردید؟ ای مادرم، ای پدرم، شما که همیشه قول داده بودید کنارم بمانید. چرا ترک کردید؟ چرا مرا در این دنیای بی‌رحم تنها گذاشتید؟ چرا در این لحظات تنها ماندم؟ چرا دیگر هیچ‌کسی نمی‌آید؟

مادرم دیگر نبود که پیشانی‌ام را ببوسد و با صدای آرامش‌بخش خود به من بگوید: «من همیشه کنارتم». نه! هیچ‌چیز از آن لحظات زیبا و پر از محبت باقی نمانده بود. اکنون در سکوتی تاریک، تنها یادها و اشک‌هایم باقی مانده بود. در این سکوت سنگین، تنها چیزی که احساس می‌کنم درد است. دردی عمیق و بی‌پایان که هیچ‌کس قادر به درکش نیست.

پدرم دیگر آن مرد دلگرم‌کننده و نگران نبود که به من بگوید: «هیچ چیزی نمی‌تواند ما را از هم جدا کند». اکنون در این خانه‌ی بی‌صدا، هیچ‌کسی نیست که دست‌های پر از محبت خود را به سویم دراز کند. فقط یادهای تلخ و سنگین‌شان در قلبم باقی مانده است.

به کجا بروم؟ کجا کسی را پیدا کنم که مرا در آغوش بگیرد و آرامش بخشد؟ حور هم که همیشه کنارم بود، رفت. حالا هیچ‌کسی نیست که مرا در این تاریکی تنها نگذارد. قلبم هر لحظه بیشتر در آتش سوخته می‌شود. این درد، این دلتنگی، گویی هیچ‌وقت پایان نمی‌یابد. آیا برای من هیچ راهی برای فرار از این همه رنج وجود دارد؟

خدایا، چرا اینقدر باید این درد را تحمل کنم؟ چرا باید این غم را در دل داشته باشم؟ چرا هیچ‌چیز به من تسکین نمی‌دهد؟ چرا باید همچنان در این غم درونی غرق شوم و نفس‌هایم در درد پیچیده باشد؟ چرا این زندگی، این تقدیر شوم، این سرنوشت بی‌رحم، به من تعلق دارد؟

ای کاش زمان می‌ایستاد، ای کاش می‌توانستم برگشتی به گذشته داشته باشم، تا آن لحظات شیرین را دوباره تجربه کنم. ای کاش می‌توانستم بگویم: "مادر، پدر، شما هنوز در کنار من هستید." اما نه، هیچ‌کدام از این‌ها ممکن نیست. تنها چیزی که باقی مانده، اشک‌هایی است که هر لحظه از چشمانم می‌ریزد و دلم را بیشتر می‌شکند.

در این سکوت پر درد، فقط یک نفر را می‌خواهم، یک نفر که مرا بفهمد، که بداند چه دردی را در دل دارم. یک نفر که با دست‌های مهربانش مرا در آغوش بگیرد و بگوید: «نترس، من کنارتم». اما حالا، تنها چیزی که دارم، این درد بی‌پایان است که هیچ درمانی ندارد.


_دیگر تنهایم، آه که چه آتشی در دلم می‌سوزد و چه دردی در جانم پیچیده است. در این آتش جان‌سوز می‌سوزم و هیچ‌کس نیست که مرا از این درد رهایی بخشد. ای خداوند بزرگ، خودت به خوبی می‌دانی که چقدر در این دنیا رنج کشیده‌ام، چقدر با این قلب شکسته و این روح آزرده به جلو آمده‌ام. آیا این دردها کافی نیست؟ آیا تحمل این همه رنج بر دوش من، دیگر برایت دیده نمی‌شود؟

در این سکوت غم‌انگیز، به آرزوی مرگ دست دراز می‌کنم، اما مرگ هم مرا نمی‌پذیرد. آه، چه سنگین است این بار، چه طاقت‌فرسا است این زخم‌های عمیق که هیچ مرهمی برایشان وجود ندارد. تنها چیزی که می‌خواهم این است که در کنار مادرم و پدرم آرام بگیرم، به همان جایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند مرا آزار دهد. فقط همین، هیچ چیز دیگر نمی‌خواهم. ای مرگ، اگر حقیقتاً دلی داری، چرا به من نمی‌آیی تا از این دنیای پر از درد و رنج رهایی یابم؟ چرا نمی‌گذاری به پایان این مسیر ناتمام برسم؟

فقط در این لحظات تلخ، در این سکوت بی‌پایان، چشمانم پر از اشک است و قلبم از درد نمی‌تواند آرام بگیرد. تنها چیزی که باقی مانده، این گناه سنگین است که به دوش می‌کشم، گناهی که هیچ‌گاه از آن رهایی نمی‌یابم!

ـــ یک سال از آن روز تلخ می‌گذرد، درد از دست دادنشان یادم نمی‌رود. هر لحظه‌ای که می‌گذرد، همچنان در دل و جانم زخمی عمیق از نبودشان حس می‌کنم. در هر گوشه‌ای از زندگی، رد پای‌شان را می‌بینم و نمی‌توانم باور کنم که دیگر صدای مادر در خانه طنین‌انداز نخواهد شد، که پدر دیگر نخواهد بود تا در لحظات سخت کنارم باشد.

با هر بار که چشم‌هایم را می‌بندم، تصویر صورت‌شان پیش چشمم می‌آید، اما این تصویر به یک سایه‌ی خاموش تبدیل می‌شود و من در میان تاریکی بی‌پایان آن را گم می‌کنم. هیچ چیز نمی‌تواند این فضا را پر کند، هیچ چیزی نمی‌تواند جای آن آغوش گرم و آن نگاه محبت‌آمیز را بگیرد. این درد همچنان با من است، انگار به من چسبیده است، نمی‌گذارد نفس بکشم.

در همان لحظات که به قبرشان رفتم، و در دل دعا کردم برای آرامش روح‌شان، در عمق وجودم چیزی شکست. هنوز به یاد دارم چگونه در برابر قبرشان ایستاده بودم و اشک‌هایم بی‌صدا بر گونه‌هایم می‌چکیدند. این درد، این غم بی‌پایان، همچنان با من است، و هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از من بگیرد. مادرم، پدرم، از دست دادن شما همچنان بزرگ‌ترین درد زندگی من است و همیشه در دلم خواهد ماند!


_سایه: خب، روزها یکی یکی می‌گذشت و من همچنان در جستجوی راهی بودم که بتوانم خرج زندگی‌ام را تأمین کنم. هر روز به خود می‌گفتم شاید روزی به خودم اجازه بدهم که در گوشه‌ای از دنیا آرامش پیدا کنم. اما تا آن روز فقط سختی‌ها بودند که به سراغم می‌آمدند. یک روز صبح، وقتی که داشتم در خانه مشغول کارهای روزمره‌ام بودم، درب خانه‌ام به طور ناگهانی و محکم کوبیده شد. به حدی که انگار دنیا به سرم خراب شده است. عصبانیت و دلشوره‌ام به سرعت افزایش یافت، طوری که نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم شاید یکی از دوستان یا همسایه‌ها باشد که کار فوری دارند، اما وقتی در را باز کردم، کسی که ایستاده بود مرا شوکه کرد. عمیم بود. این زن که روزها و شب‌های سخت من را در سکوت گذرانده بود و از زمان بیماری پدرم هم هیچ خبری از او نبود. «آه!» گفتم. «یعنی پس بعد از این همه سال‌ها که در درد و رنج بودم، حالا یاد من افتاده‌ای؟ کجا بودی وقتی که نیاز به حمایت داشتم؟»

عمیم نگاهم کرد و یک لبخند ضعیف زد، ولی در دل من هیچ چیزی جز خالی بودن احساس نمی‌کردم. مگر من برادرزاده‌اش نبودم؟ چرا وقتی پدرم بیمار بود یا وقتی به کمک نیاز داشتم، خبری از او نبود؟ چرا تا امروز که همه چیز تمام شده، به یاد من افتاده است؟

_ثریا: «وای، وای! سایه‌جان! عمه‌ی خود را خوشامد نمی‌گویی؟ این دختر بزرگ شده، حالا دیگر به بخت خودش رسید!» با لحن متظاهرانه‌ای گفت. «باید خوشحال باشی که در سن مناسب ازدواج کنی، چون بخت برای همه در دست خدا است

منظور‌ش را نفهمیدم این زن چی میگوید منظورش چی است؟ با قلبی پر از درد به او نگاه کردم. در دلم گفتم: «یعنی این حرف‌ها را از دهان کسی می‌شنوم که هیچ وقت در کنار ما نبود؟» چرا او هیچ وقت سراغ ما نیامد؟ چرا وقتی که من تنها بودم، به من توجه نکرد؟ چرا در روزهایی که پدرم از درد می‌لرزید، او نیامد و حالا که همه چیز به پایان رسیده، می‌خواهد به عنوان یک ناجی وارد زندگی‌ام شود؟

برای یک لحظه به عمیم نگاه کردم و گفتم: «خیرت باشد، عمه، اینک بعد از این همه سال به یاد ما افتادی؟ چطور ممکن است؟»

ثریا لبخندی زد و گفت: «خب، حالا که یادت آمده، گناه داره که یادی ازت کردم؟» در آن لحظه تنها چیزی که توانستم از دل خود بیرون بریزم، فریاد درونی‌ام بود. به خود گفتم: «کشته‌ی این دورویی‌ها شده‌ام.»

پدرم همیشه از کارهای این زن برای ما قصه می‌کرد و من خوب می‌دانستم که این زن هیچ وقت به هیچ کسی وفا نکرده است. همیشه در دل خود می‌گفتم که او فقط به فکر منافع خودش است. حالا که شرایط ما تغییر کرده بود، او دوباره ظاهر شده بود، نه به عنوان یک دوست یا یک خویشاوند، بلکه به عنوان کسی که می‌خواست از این تغییرات به نفع خود بهره‌برداری کند.

چه بگویم؟ این زن، عمیم، همیشه در سایه‌های دوری می‌ایستاد و هیچ وقت در کنار ما نبود. حالا وقتی همه چیز تمام شده بود و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتیم، آمده بود تا با حرف‌های پر از تملق خود دل مرا شکسته‌تر کند. به خود گفتم: «چگونه می‌توانم کار های این زن را فراموش کنم؟ چگونه می‌توانم بر این خیانت‌ها چشم ببندم؟»

در دل خود درد بزرگی احساس می‌کردم. این خیانت‌ها، این دغل‌بازی‌ها، همه و همه از من یک انسان بی‌اعتماد ساخته بود. اما بیشتر از همه این‌ها، درد بزرگتری در درونم ریشه دوانده بود: تنها بودنم. در کنار من هیچ کسی نبود که در این لحظات سخت به من تکیه کند. پدرم رفته بود و مادرم هم از دست رفته بود، حالا هیچ‌کس برای من نمی‌ماند. تنها چیزی که در آن لحظه داشتم، یک قلب شکسته و دلی پر از درد بود.

در همان لحظه، به یاد روزهایی افتادم که پدرم برایم از عمیم و رفتارهایش سخن می‌گفت. می‌گفت او هرگز به کسی وفا نکرده است. و حالا می‌فهمیدم که او حق داشت. این درد و این خیانت‌ها مانند سایه‌ای بزرگ در زندگی من گسترش پیدا کرده بود.


این زن، در روزهایی که در کنارمان بود، با نیرنگ‌های بی‌پایان خود، آرامش را از خانه‌مان می‌برد. هنوز به یاد دارم زمانی که مادرم برای خرید یا انجام کارهای روزانه از خانه بیرون می‌رفت، این زن فرصت را غنیمت می‌شمرد و در غیاب او، به گوش پدرم از دروغ‌هایش می‌ریخت. می‌گفت مادرم طلاهایش را دزدی کرده است، و با همین تهمت‌های بی‌اساس و نادرست، در دل پدرم شکی به وجود می‌آورد. چگونه می‌توانست دروغ‌هایی به این بزرگی بگوید و هیچ وجدان دردناک و شرم‌آوری در دلش بوجود نیاید؟

این زن، در هر فرصتی که می‌یافت، به زندگی ما آسیب می‌زد. از هر فرصتی برای تحقیر و طعنه زدن به مادرم استفاده می‌کرد. به او می‌گفت: "تو که نتوانستی برای شوهرت یک پسر پیدا کنی، تو که دختر بی‌استفاده‌ای هستی، چرا از من یاد نمی‌گیری؟ من چهار پسر دارم!" اما حقیقت این است که همان چهار پسر که می‌گفت، اکنون در تاریکی اعتیاد غرق شده‌اند، و دیگر از آن غرور و افتخار خبری نیست.

روزهایی که در کنارمان بود، پر از درد و حسرت بود. در نهایت، این زن از خانه‌مان رفت و خود را در خارج از کشور گم کرد، و دیگر هیچ خبری از او نداشتیم. اما سوالی که همچنان در ذهنم باقی مانده این است که آیا گناهی که مرتکب شده بود، در دلش اثر نکرد؟ آیا به جایی رسیده است که حقیقت‌ها را ببیند و به اشتباهاتش پی ببرد؟


_به هر صورت، وقتی چای را برایش آوردم، در سکوتی سنگین و غیر قابل توصیف نشست. هر حرکتش به گونه‌ای بود که گویی همه دنیا را بر دوش خود حمل می‌کند. نگاهش سرد و بی‌رحم بود، و لب‌هایش به سختی تکان می‌خورد. بعد از لحظه‌ای سکوت، با لحن سرد و بی‌احساس گفت: "می‌خواهم با تو حرف‌های مهمی بزنم. خانه‌ات را بفروش و پولش را تقسیم کنیم. نیمی برای تو، نیمی برای من. تو که حالا نیازمندی، خانه نداری، پول نداری. بیا به خانه ما برو و زندگی‌ات را آنجا ادامه بده."

لبخند تلخی بر لبانم نشست، لبخندی که از درد و یأس به وجود آمده بود. به خودم گفتم: «این که نمی‌تواند حقیقت باشد! این زن چه می‌گوید؟!» هر کلمه‌اش مانند ضربه‌ای بر قلبم فرود می‌آمد. فکرم به جایی نرسید، فقط دستانم به شدت می‌لرزید. به سختی توانستم سوالی را که در ذهنم غوغا می‌کرد، بیان کنم: "این خانه که اصلاً از تو نیست، چرا باید آن را بفروشم؟"

چشمانش به تلخی برقی زد، و لحظه‌ای سکوت بر فضا حاکم شد. سپس، با خشونتی بی‌پایان، دستانش را به سوی من پرتاب کرد و با صدای نعره‌واری گفت: "دختر جان! اگر این کار را نکنی، بلایی بر سرت می‌آورم که در تمام عمرت پشیمان شوی!" کلماتش همچون تیغی بر قلبم فرود آمد. هیچ چیزی جز درد در بدنم حس نمی‌کردم. همه‌ی جهان به هم ریخته بود، قلبم فشرده شده بود و احساس می‌کردم که همه چیز به زودی از دست خواهد رفت.

چشمانم پر از اشک شد، اشک‌هایی که برای من بی‌پایان بودند. بغضی سنگین در گلویم نشسته بود که نمی‌گذاشت حتی یک کلمه از دهانم بیرون بیاید. اما با تمام ضعف و شکستن در دل، با صدای لرزانی گفتم: "تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی!" اما در دل، در درون شکسته‌ام، می‌دانستم که تهدیدش تنها یک تهدید نیست. او قادر به انجام آن است. او کسی است که در دلش تنها نفرت و طمع می‌جوشد.

خدایا! به کدامین گناه دچار شدم که باید در چنین دامی گرفتار می‌شدم؟ چرا من باید از همه چیز محروم می‌شدم، از خانه، از محبت، از حرمت؟ آیا من هیچ‌گاه شایسته‌ی آرامش و امنیت نبوده‌ام؟ چطور شده بود که در دنیای بی‌رحم و تاریک، هیچ پناهی برای من نمانده بود؟ در آن لحظه، تنها چیزی که حس می‌کردم، همین بود که هیچ راهی برای فرار از این ظلم و درد نمانده است. احساس می‌کردم که در قلبم شعله‌ای بی‌پایان از درد می‌سوزد، و هیچ راهی برای خاموش کردن آن وجود ندارد.


"پایان داستان به روایت رعنا!


_اتاق، بوی تلخ مرگ گرفته بود. پنجره‌ی کوچک نیمه‌باز، پرده‌های کهنه‌ای را تکان می‌داد که انگار آخرین وداع را زمزمه می‌کردند. سایه دیگر نبود. هیچ‌چیز از او باقی نمانده بود، جز تنی سرد، نامه‌ای خیس از اشک و سکوتی که از هزاران فریاد دردناک‌تر بود.

دستانم می‌لرزیدند. زانو زدم، انگار زمین را التماس می‌کردم که زمان را به عقب برگرداند. اما نه، دیگر هیچ راه بازگشتی نبود. سایه، همان دختری که تمام عمرش را در ظلم و تحقیر سپری کرده بود، حالا آرام بود. برای اولین بار، شاید برای اولین بار در زندگی‌اش، هیچ‌کس نمی‌توانست زخم تازه‌ای بر روحش بزند.

چشمانش بسته بود، انگار دیگر نخواسته بود دنیا را ببیند. انگشتانش روی زمین افتاده بود، همان انگشتانی که هزاران بار درون آب سرد و لباس‌های کهنه شکسته بودند. دیگر به هیچ‌چیزی نیازی نداشت. نه نانی برای زنده ماندن، نه دستی برای نوازش شدن، نه خانه‌ای که در آن احساس امنیت کند.

جیغ زدم. صدایم در میان دیوارهای سنگی گم شد. کسی نشنید. شاید هم نخواستند بشنوند. مادرم، همان که او را فروخت، همان که برای پنجاه هزار، برای مشتی پول، عزتش را به دست نامردان سپرد، حالا بالای سرش ایستاده بود. برای اولین بار، رنگ وحشت به چهره‌اش دویده بود. اما این ترس از پشیمانی نبود، نه... این ترس از مجازات بود، از آنکه نکند خدا، همان خدایی که سایه را به آغوش کشیده بود، روزی انتقامش را از او بگیرد.

و ارسلان... ارسلان که همیشه سیلی بر صورتش می‌کوبید، که شب‌ها با مشت و لگد زخم بر روح و تنش می‌گذاشت، حالا ایستاده بود، بی‌احساس، بی‌رحم، بی‌وجدان. تنها چیزی که از دهانش بیرون آمد، خنجری بود که قلبم را پاره کرد:

"یک دیوانه کمتر، چه بهتر."

آه! خون در رگ‌هایم یخ بست. همه‌ی دردها در یک لحظه مثل پتکی بر سرم فرود آمدند. دیگر نتوانستم سکوت کنم. دیگر نتوانستم مثل همیشه چشم‌هایم را ببندم و خفه بمانم. با تمام قدرت، دستی که همیشه از ترس می‌لرزید، بالا آمد و محکم بر صورتش نشست. صدای سیلی در خانه پیچید، مثل نعره‌ای که از اعماق یک روح خسته بلند شده باشد.

"او مُرد، ارسلان! مُرد، چون تو هر روز او را شکستی، چون مادرم او را فروخت، چون هیچ‌کس دوستش نداشت، چون من... من همیشه ساکت ماندم! من مقصرم... من قاتلم! من..."

زانو زدم. دنیا دور سرم چرخید. اشک‌هایم روی زمین می‌چکیدند، درست همان‌جا که سایه افتاده بود. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. گویی هوای این خانه، بوی گناه گرفته بود.

چشمانم به نامه‌ی مچاله‌شده افتاد. قطره‌های اشک جوهرش را پخش کرده بود، اما هنوز هم صدای سایه را می‌شنیدم. هنوز هم کلماتش مثل خنجری در قلبم فرو می‌رفتند:

"مادر... پدر... دیگر مجبور نیستید برای دخترتان ناراحت باشید. من دیگر درد نمی‌کشم. دیگر شب‌ها را با بغض و روزها را با تحقیر نمی‌گذرانم. من به سوی شما آمدم... به سوی نوری که همیشه در جست‌وجویش بودم. خداحافظ دنیا، خداحافظ درد، خداحافظ..."

دیگر خیلی دیر شده بود.

هیچ‌کس گریه نکرد. هیچ‌کس عزادار نشد. مادرم، با دستانی لرزان، رویش را برگرداند. ارسلان با بی‌اعتنایی از کنار جنازه‌اش گذشت. دیوارها، سقف، آن پنجره‌ی کوچک، همه گویی به تماشا نشسته بودند.

اما من، رعنا، برای اولین بار، شکستم. وجودم لرزید. گویی من هم همراه سایه مردم. و حالا، تنها چیزی که در این خانه باقی مانده بود، خاطره‌ی سایه‌ای بود که در باد گم شد، و اشک‌هایی که شاید هیچ‌وقت خشک نمی‌شدند...

پایان _

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating

Partners

Barg Publication - Partner
Exile Music - Partner
logo of PJK
Logo of Mowerr

© 2024 - 2025 by Faraaaz.com

  • Facebook
  • X
  • Instagram
picture
bottom of page