هزار قصه در یک نفس – داستانک ها
- Baset Orfani

- May 9
- 11 min read

مقدمه
گاهی یک کلمه، یک جمله، یا حتی یک نگاه میتواند دنیای جدیدی را در ذهن و دل انسان خلق کند. این مجموعه از داستانکها، همچون دانههای کوچک و درخشان در دنیای بزرگ کلمات، به دست نویسندگانی چون دیبا امین، ارین ذهین، ترنم هاشمی، غزل حکیمی، حماسه شیرزاد، حریر نیازی و دیگر دوستان نوشته شدهاند؛ هرکدام دنیای خود را در این صفحات جای دادهاند.
داستانکها در ظاهر کوچک و بیادعا به نظر میرسند، اما هرکدام میتوانند سفری بزرگ به اعماق احساسات و اندیشهها باشد. این داستانها میتوانند شما را بخندانند، به گریه اندازد، یا حتی به فکر فرو ببرند. هر یک از این کلمات پر از رنگ و نوری است که از دل نویسندگان برآمده و در این صفحات جان گرفته است.
در این مجموعه، شما با لحظاتی روبهرو خواهید شد که شاید شبیه به زندگی خودتان باشد یا شاید دنیای جدیدی برای شما بسازد. پس از دنیای این داستانکها فراتر بروید و اجازه دهید که هر کلمه در شما اثری بگذارد.
داستـــانک های دیبا امین
نغمه تنهایی در خموشیها
بهاطرافم چشم دوختم و خود را تنهاترین یافتم. آدمها را میدیدم که همدیگر را دارند.
روی نیمکتی نشستم، دفترچهام را باز کردم و تمام اتفاقاتِ آنروز را نوشتم، تحت عنوان "روزیکه تنهایی همه را فراگرفته بود، جز من".
جهانِ خواب
وقتی از یکیکه مدام میخوابید، پرسیدند که چرا قسمتی زیادی از وقتش را در خواب بسر میبرد، جواب داد: "برایم فرقی ندارد در دنیای خواب باشم و یا بیداری، زیرا هر دو حقیقت ندارند."
تغییر رنگ در روزهای تیره. .
مردی در کافهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد. باران بهآرامی میبارید و صدای قطرات بر روی شیشهها، حس آرامش عجیبی به او میداد. ناگهان، یک زن با چتر قرمزرنگ وارد کافه شد. او با لبخند به مرد نگاه کرد و گفت: «آیا میتوانم اینجا بنشینم؟»
مرد با تعجب پاسخ داد: «البته، اما چرا چتر قرمز؟»
زن خندید و گفت: «چون زندگی کوتاهتر از آن است که در روزهای بارانی غمگین باشیم!»
درددل دو سایه
در یک شب تاریک، دو سایه در کنار هم قدم میزدند. یکی قدیمی و خسته، با چهرهای پر از داستان، و دیگری جوان و پرانرژی، با چشمان درخشان.
سایهی جوان با دلگرمی گفت: زندگی زیباست! و هر دمش پر از فرصتهای نو.»
سایهی قدیمی لحظهای سکوت کرد و در اندیشه فرو رفت. سپس با لبخندی نرم گفت: «شاید حق با تو باشد. اما برای من، زیبایی در یادآوری گذشته است. در خاطراتیکه مثل ستارههایی در آسمان ذهنم میدرخشند.»
سایهی جوان با شوق پرسید: «چرا همیشه غمگینی؟»
سایهی قدیمی نگاهی عمیق به دوردستها انداخت و گفت: «چون زندگی را دیدهام و میدانم که چه زود میگذرد.»

قدرت تخیل
در گوشهای از کتابخانهای بزرگ، پسری نشسته بود و با دقت کتابی را ورق میزد. او هر روز به همین مکان میآمد تا داستانهای جدیدی بخواند. یک روز، دختری کوچک به او نزدیک شد و پرسید: «چرا همیشه اینجا هستید؟» پسر لبخند زد و گفت: «چون داستانها پرندهی خیالم را آزاد میکند و به هر جاییکه میخواهم میبرند.» کتابدار با کنجکاوی پرسید: «با کی حرف میزدی؟» پسر کمی دستپاچه گفت: «هیچکس، فقط حین خواندن، یکباره صدایم بلند شد.»
کتابدار با لحن تأکیدآمیز گفت: «اینجا کتابخانه است، نباید بلند صحبت کنی.»
داستانک های آرین ذهین
انتقامِ بعد مرگ
بعد مدت زیادی از خانه بیرون زد. دوچرخهای که میدید برایش ناآشنا بود. بار نخست بود دوچرخهای برقی میدید.
خانه که آمد با خون ورید دستش نوشت: «بابا! عصبانیتهای تو در طفولیت من، میان من و زندگی به اندازهی یک زندگی فاصله ایجاد کردهاست. اینجا جایی برای من نیست. میآیم نزد تو تا انتقامم را بگیرم!»
هستهی هندوانه
هندوانهای نصف شد و هستههایش با جهان مواجه شدند. چیزی نمیدانستند و با چشمان گشاد به همدیگر نگاه میکردند. آدمی آمد و هندوانه را به تکههای کوچکتری قسمت کرد. تمام هستهها هنگ کرده بودند. احساس کودکی را داشتند که حین تولد عقل آدم چهلساله را داشته باشد.
همهیشان میدانستند بودن داخل هندوانه چه حسی دارد و چگونه میتوان داخل آن دوام آورد، ولی غیر آن را نه.
هنگامیکه آدمها به خوردن هندوانه آغاز کردند، یکی از هستهها رو به دیگری کرد و گفت: «شاید بیرون رفتن از محیط خود چیزی نبود که تصور میشد.»
چند روز گذشت. هستهها هرکدام به تاریکی برگشته بودند و نمیدانستند اینبار کجا افتادهاند و چه در انتظارشان است.
یکسال بعد، در حیاط خانهی همان آدمها، بتهی که دو هندوانه داشت، به بتهی با یک هندوانه گفت: «شاید فرار از محیط راکد، ارزش قربانی و صبر بیشتری داشت.»

ولگرد
صدای پدرش از اتاق کناری میآمد، قهر بود و میگفت: «تا همهی مردم نخوابند، این ولگرد به خانه نمیآید.»
انگار نمیدانست پسرش صبحها هم زمانی که همه خواب هستند از خانه میرود...
داستانک های حماسه شیرزاد
خارخارغم
خارخار غم در سینه دارد از این هستی ده روزه به جان آمده و به عمق نومیدِ رسیده است، قبل از اینکه قلباش زیبایی نور را لمس کند ریشه هایش تاریکی را لمس کرده اند، حیاتاش پر از سخنان محنت آور پدر و مادرش که هی برایش گوش زد میکند شده با خود میگفت بِنگر و بِشنو، بُگذر و بِه شو، به گِرداگردِ خود مینگرد آرامش خود را در مرگ مییابد!
چیزی بنام خار خاری عشق از پدر و مادر اش طلبکار است فکر میکند که اگر صد هزار عالم مُلک او شود بدون عشق نیاساید و آرام نیابد...
ما را به آرامی میکشند
ناگهان آفتاب عزرائیل و مرگ حقیقت پرتوی بر جان پاک اهل غزه افکند و شهادت را چنان تافته و تابناک ساخت که قلب ها را از نور او خیره گردانید.
شادی را فراموش کردهایم،
جنگ های گران را متحمل شده و شداید روزگار چشیده، راه های دور و دراز کوفته قطع مراحل و منازل بی حد کرده و پشم و موی هستی فرو ریزانیده لاغر و نحیف و نامردا گشته ایم.
زنهار،
بهقول فاضل نظری
سیل آه خلق سدّ ظلم را خواهد شکست.
نمیگذاشتم بمیری
سرگشته و شوریده و با آوا بلند دادوقال میکرد:
کاشبه من شوریده خاطر میگفتی میافتادم دنبالت ازت محافظت میکردم،
نمیگذاشتم بمیری!
کالبدِ بی روح پدرش را بسوده و با قلبِ پر از غبار ولی رزین برای آخرین بار صورت پدرش را بوسید.
و با خودش گفت شنفت
فکر میکرد چیزی برای پدرش بدهکار است!
چیزی به اسم محارست...

خندههای کهنه دارید میخریم
با کوهِ غم در زمین دَکه شده نشسته است و به مانند شَبَق دهن به خاموشی فروبسته و به تبعید غم از پادگاناش فکر میکند. تا میبیند با لبخند کودکِ غنچهای در جام روئیده با فکر احیای طبیعت لختی نفس میکشد و گمان میبرد با لبخند کودکان مانده از آوارِ بمباران به طبیعت مُرده زندگی دوباره ببخشد. ولی با بمباران خیمههای کودکان مانده از آوار، ناگه تمام افکارش در لابلای ویران شدن خیمهها یکی پس از دیگر بهم میخورد و خاموش بر آروزهای برباد رفتهاش نگاه میکند. و با خود نغمه سر میدهد خندههای کهنه دارید؟ میخریم! و برای یک لحظه کهنه میگردد احیاء طبیعت برایش...
همسایهی خیالی
صدای دادوقال همسایهمان نیمهشب گوشهای مرا اذیت میکرد. از خواب برخاستم تا دلیل دادوقال تنها همسایهمان را بدانم. وارد آشپزخانه شدم و بعد از نوشیدن یک جرعه آب به سمت سالونی رفتم که درِ خروجی در آن قرار داشت. گوشم را به در چسباندم، میخواستم بدانم که دوباره راجع به من دعوا میکنند!تا اینکه با صدای مادرم که گفت: «اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟» از جایم کمی بیجا شدم.حالا مادرم با نگاهش از من سوال میپرسد که اینجا چه میکنم، و من میترسم به او بگویم که به دعوای تنها همسایهمان گوش میدادم! و ترسم بیشتر میشود تا به او نگویم که همسایهمان راجع به من با هم دعوا میکنند… سپس، به یاد میآورم که ما هرگز همسایهای نداشتیم و دوباره خاموش میشوم.
داستانکهایغزلحکیمی.
بیسکویت خونین
هوا دودی بود، نفس کشیدن سخت شده بود. پسرک با چشمانی معصوم گفت: بابا، برایم بیسکویت میخری؟پدر رفت تا بیسکویت بیاورد. وقتی برگشت، پسرکش روی زمین افتاده بود… غرق در خون. بیسکویت را کنار جسد کوچکش گذاشت… و رنگی شد. این، اولین بیسکویت خونین غزه بود.
شهری پروانههای مهاجر
صبحی روشن بود، آفتاب میتابید، سرکها صاف بودند. دختران، خندان و آزاد، در کوچهها قدم میزدند. کاکای قهوهفروش، مثل همیشه دکانش را باز کرده بود.
همه چیز مثل همیشه بود… اما چیزی در حال تغییر بود. شاید آزادی یک پروانه.
با شوق لباس مکتبم را پوشیدم، ورق امتحان را گرفتم…
و ظهر که شد، کابل سقوط کرد.
دیوانهی تمامعیار
در بتخانهی خودش ساکن بود. دلش میگرفت، روز را با گلبازی به پایان میرساند.
عصرها، عشق را با فریادهای بلندش به آسمان میپاشید. و شبها…
تصمیم داشت از زحل اکسیژن بدزدد، بیآنکه بداند، اکسیژن کم است…
آتشِ بهشتی
شامگاهی ستارهباران بود. حالمان کمکم بهتر میشد. صدای بمباران دیگر به گوش نمیرسید، و من تمام روز را بازی کرده بودم.
— مادر! چرا آتش روشن کردی؟
— برای پختن غذا، برای دُردانهی قلبم.
— اما من از آتش میترسم…
دم دمای صبح بود که تن خاکستری مادرم را در آغوش گرفتم…
بازگشت در باران
همان کافهی دنج، که گذر زمان نتوانسته بود تغییری در آن ایجاد کند، زیر باران پاییزی و هوای دلگیر همچنان به زندگی ادامه میداد. عطر قهوه و کتابها به آرامی او را در خود غرق میکرد، تا اینکه ناگهان مردی از راه رسید که هیچکدام از آنها انتظارش را نداشتند.
با نگاهی حیرتزده، سر تا پایش را برانداز کرد و با صدایی لرزان گفت:
“خودت هستی؟ نکند خواب میبینم!”
زن، با لحنی سرد و تلخ پاسخ داد:
“ای کاش که نبودم.”
سپس، نگاهش که از خیانتهای گذشته زخمخورده بود، به چشمانش دوخت و ادامه داد:
“تغییر کردهای… دلفریبتر شدهای.”
فضای پاییزی و بوی قهوه، حالا با زخمهای کهنه و خیانتهای فراموشنشده درهم آمیخته بود و او را به یاد گذشتهای تلخ میانداخت.

سایهای از تفکر
مردی زیر درخت نشسته بود و به سایهاش خیره شده بود. رهگذری از او پرسید: “چرا به سایه فکر میکنی؟”
مرد با صدای آرامی پاسخ داد: “این سایه، بخشی از درخت است، اما خود درخت نیست. ما به دنبال سایهها هستیم، اما حقیقت را نمیبینیم.”
انتقام به قیمت جان
مرد با چهرهای درهم و صدایی خشن فریاد زد: “باید یکی را بکشم! خودم را یا آن زانیهای که در نبودم هوسبازی را یاد گرفته؟”
همین لحظه، صدای فشرده شدن چاقو به جگر کسی شنیده شد. زن کنار جسد خونین مردش نشست و با چشمان اشکآلود به چاقویی در دستش نگاه کرد.
فرشتهای در خاک
از کودکی همه او را “فرشته” مینامیدند. او باور کرده بود که باید بینقص باشد. اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، بیشتر از خود واقعیاش دور میشد.
روزی گفت: “چرا مرا فرشته مینامید؟ من فقط یک دخترم.”
پاسخی شنید: “تو بالاتر از فرشتهای.”
با خود زمزمه کرد: عشق خدا که بر گِل انسانِ بود، نه فرشتهی در آسمان.
پاسخ خاموش
پسرک هر شب به آسمان خیره میشد و آرزوهایش را در دل میگفت، اما هرگز به زبان نمیآورد. شبی، ستارهای دنبالهدار گذشت و نورش روی صورت پسرک افتاد. او لبخند زد و آرام گفت: «آرزوی مرا شنیدی؟»
پسرک به خواب رفت. صبح، آرزویش در سکوتی ساده به حقیقت پیوسته بود.
کتابخانهی فراموش شده
در دل کتابخانهای قدیمی، او کتابها را مرتب میکرد و بوی کاغذهای کهنه هوایی آشنا میساخت. ناگهان گفت: «قلب فراموش نمیکند، حتی اگر مغز کودتا کند.»
نگاهی به من انداخت و گفت: «کتابخانهها رازهایشان را فقط به دلی بیدار نشان میدهند.»
رستاخیز برگ در باد
صدای خشخش برگهای پاییز سکوتش را شکست. هر گامی که برمیداشت، باری از دلش برداشته میشد. به برگ زردی که روی زمین افتاده بود، نگاهی انداخت و با خود گفت: «شاید پاییز، انتقام آفتاب باشد.»
ناگهان بادی تند وزید، برگها به رقص درآمدند و برگی که در دست داشت سبز شد. لبخند زد، فهمید آفتاب انتقام نمیگیرد، زندگی میبخشد.
روحِ جانان
دخترک، عروسکش را بغل کرده بود و به خواب رفته بود. چشمهای معصومش، رویاهای کودکانهاش را به دوش میکشید. خالد، گوشهی اتاق نشسته بود، به آوای نرم نفسهایش گوش میداد، و لبخندش مثل چراغی خاموششده در تاریکی غم میدرخشید.
ناگهان زمین لرزید. خانه فرو ریخت. هوا پر از گرد و خاک شد. خالد، که خود را از میان آوار بیرون کشیده بود، به سمت گوشهای که دخترک خوابیده بود، دوید. اما دیگر خبری از خندههای کودکانه نبود. تنها عروسک، شکسته و خاکآلود، میان ویرانهها افتاده بود.
او عروسک را برداشت، به قلبش فشرد، و نالید: «روح الروح…» صدایش در ویرانهها پژواک کرد.
چند روز بعد، در میان آتش و خون، خالد همچنان عروسک را در دست داشت. وقتی به زمین افتاد، عروسک از دستش رها شد و روی خاک افتاد. خاک، اما این بار بوی مقاومت میداد. بوی عشقی که هیچ گلولهای نمیتواند خاموش کند.
داستانک های حریر نیازی
اما گذشت
_سلام!
_نشناختم؟!
_چه زود فراموش کردی!
_مگر در یاد بودی؟
با چشمان اشکآلود بلند شد و با خود زمزمه کرد؛ همین رفتارت من را نابود کرد.
خانم که در کنارش نشسته بود گفت: خوب هستی دخترم ناراحت بنظر میرسی؟
چشمان خود را باز کرد لبخندی تلخ زد، گفت: خوبم… کاش او هم این ناراحتی را میدید! اما گذشت.
آرامش پر آشوب
آسمان آبی آرایش شده با ابرهای سپید پنبهای، آفتابی که در گوشهای آسمان خاموش میتابد، زمین باران خورده، پروانههای رنگی رقاص، بادبادکهای کاغذی که به ساز کودکان میرقصند، خشخش شاخههای درختان، پچپچ پرندهگان، صدای آب دریاچه و یک قلب پر آشوب.

بهواقیعت پیوست
هرشب ستارهای جدید در آسمان میدرخشید و بعد از دیدن او خوابش میآمد؛ هربار که خوابش میبرد، دنیایی تازهی میساخت.
روزی رسید که دنیایش بهیک نقطه کوچک و درخشان تبدیل شد. وقتی که بیدار شد، دیگر نیازی به خواب نداشت؛ چرا که تمام دنیا در دلش جا شدهبود.
لحظهی خداحافظی
– انگار اینجا بودی.
– نبودم، اما گاهی خودت هم نمیفهمی کجا هستی.
– از آمدن من خبر داشتی؟
– نه، اما همیشه میشود حس کرد وقتی چیزی قرار است تغییر کند.
– و این تغییر چه بود؟
– نبودنت. برای لحظهای که در آن همهچیز فرو میریزد.
چمدانش را برداشت. گفت: «بعضی دلها دیرتر از پا میافتند.» و رفت."
گاهی بودن تنها درمان است
مدتها بود که ندیده بودمش. وقتی چشمم به او افتاد، در میان جمعیت ایستاده بود، اما نگاهش دیگر آن درخشش سابق را نداشت. نزدیک شدم و پرسیدم: «کاری از دستم برمیآید؟»
لحظهای به من نگاه کرد. بعد با صدایی که انگار از دوردست میآمد، گفت: «گاهی هیچ کمکی جز بودن، کافی نیست.»
داستانک های ترنم هاشمی
عشقِ سازنده
همه تغییرش را دیده بودند. از آن آدم عبوس و کمحرفی که همیشه گوشهای مینشست، به کسی تبدیل شده بود که آرامش را با خودش به هر جایی میبرد. همکارانش کنجکاو بودند، چه چیزی او را چنین دگرگون کرده است؟
روزی تعقیبش کردند. مثل همیشه، بعد از کار، راهی کافهای شد که سالها به آن میرفت. اما اینبار تنها نبود. کنار زنی نشسته بود؛ زنی که چشمانش دریایی از حرفهای ناگفته بود. هیچکدام سخن نمیگفتند، اما نگاهشان چیزی فراتر از کلمات را منتقل میکرد.
آن زن، ناجی او بود. دستش را گرفته و از تاریکی بیرون کشیده بود. حالا دیگر میدانست، عشق واقعی، سازنده است، نه ویرانگر…
رفیقِ نارفیق
دست در دست هم، بر لبه پرتگاه ایستاده بودند. گفته بودند با هم میپرند، گفته بودند ترس را با هم شکست میدهند. او چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و آماده پریدن شد. اما رفیقش لحظه آخر گفت: بهتر است دستهایمان را رها کنیم و همزمان بپریم، موافقی؟
لبخند زد، سر تکان داد و دستانش را رها کرد. سقوط را در آغوش کشید… اما چیزی در دلش فرو ریخت. میان هوا که معلق شد، چشمانش را باز کرد…
رفیقی در کار نبود! او همان بالا ایستاده بود، خندان، دست به سینه، و سقوطش را تماشا میکرد.
حالا میفهمید… بعضی دوستیها، پرتگاهی
هستند که فقط یکی از آنها سقوط میکند!
«هر واژهای که بر این صفحه نشست، تکهای از دلِ ما بود؛ قصههایی که کوتاه بودند، اما ردشان در جانمان ماندگار شد. این صفحات تنها چند داستانک نیستند، بلکه خاطراتیاند که با کلمات نفس کشیدند. شاید روزی، دوباره، باز هم بنویسیم… شاید روزی، قصهای از جنس همین لحظهها، از نو آغاز شود.»
«غزل حکیمی»
از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!
حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه میدهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.
برای حمایت مستمر از فعالیتهای ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وبسایت رسمیمان به آدرس www.faraaaz.com
مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.
با احترام
بنگاه انتشاراتی فراز
ایمیل: support@faraaz.no
وبسایت ما:




Comments