در پس غبار کابل - بنفشه عمری
- Baset Orfani

- May 21
- 37 min read

داستانی نوشتهٔ بنفشه عمری
سهراب یک مرد ساده و بیادعا بود. زندگیاش در کابل، با صدای هیاهوی همیشگی شهر و چرخش روزانهاش میگذشت. او راننده تاکسی بود و هر روز در خیابانهای شلوغ کابل رانندگی میکرد. صبحها قبل از طلوع آفتاب، چراغهای موترش را روشن میکرد و به جادهها میزد. این تنها شغل او نبود، بلکه به نوعی زندگیاش بود. او همیشه به دقت به مسافران نگاه میکرد، گاهی با خود فکر میکرد که این آدمها کی هستند، به کجا میروند و چه داستانهایی از زندگیشان دارند.
سهراب و محمد از کودکی با هم بزرگ شده بودند. در کوچههای کابل، در میان بوی نان تازه و صدای گاریهای کهنه، آنها دو رفیق جدانشدنی بودند. سهراب همیشه اهل ریسک و ماجراجویی بود، اما محمد محتاطتر بود و همیشه سعی میکرد سهراب را از دردسر دور کند.
سهراب آرزو داشت که روزی از کابل بیرون برود و جایی زندگی کند که هیچکس او را نشناسد، جایی که مجبور نباشد هر روز برای زنده ماندن بجنگد. اما محمد فرق داشت—او به ریشههایش وابسته بود، دوست داشت در همین شهر بماند، مغازهی کوچکی باز کند و زندگی آرامی داشته باشد.
اما حالا، سرنوشت آنها را به مسیری کشانده بود که هرگز تصورش را نمیکردند. محمد دیگر بازگشتی نداشت، و سهراب دیگر هرگز آرامش را تجربه نخواهد کرد
سهراب یک عادت قدیمی داشت؛ وقتی که در مسیر طولانی از میدان احمدشاهبابا به سمت مرکز شهر میرفت، با خود فکر میکرد: “آیا زندگی من فقط همین است؟ آیا هیچوقت چیزی عجیبتر از این در این جادهها پیدا نخواهد شد؟”
اما آن شب، همه چیز متفاوت شد. همه سوالاتی که در ذهنش پیچیده بود، به یکباره به حقیقت پیوستند.
او آن شب را همانطور که همیشه میکرد، به عنوان یک شب عادی آغاز کرد. اما این شب برای سهراب، شب عادیای نبود. شب پر از سوالاتی بود که هیچوقت به پاسخهایشان نمیرسید. مردی که در کنار جاده ایستاده بود و به سرعت به سوی موترش آمد، به طرز عجیبی در دل او کنجکاوی ایجاد کرده بود.
وقتی مرد وارد موتر شد، سهراب هیچ احساسی جز یک حس بیقراری در دلش نداشت. چیزی در رفتار آن مرد، در نگاهی که به اطراف انداخت و حرکات اضطرابی که داشت، به او فهماند که این فرد به هیچ عنوان یک مسافر معمولی نیست.
مسیر از دشتزارهای کابل میگذشت، جایی که سهراب هر روز از آنجا میگذشت. ولی امشب همه چیز متفاوت بود. سکوت در موتر سنگین بود، و فقط صدای موتور تکانخورده و تیکتیک ساعت داخل موتر به گوش میرسید. سهراب هر چند دقیقه یکبار به آینه نگاه میکرد و میدید که مرد با دقت به بیرون نگاه میکند، طوری که انگار چیزی را دنبال میکند.
“آقا، شما مشکلی دارید؟” سهراب در سکوت از او پرسید.
مرد به آرامی نگاهش را از پنجره برداشت و به سهراب پاسخ داد:
“نه، نه… فقط باید زودتر به مقصد برسم.”
اما سهراب نمیتوانست از ذهنش بیرون کند که این مرد چیزی را پنهان میکند. حس میکرد که این سفر یک اتفاق تصادفی نیست، بلکه بخشی از چیزی بزرگتر است که باید کشفش کند.
چند دقیقه بعد، مرد ناگهان در نزدیکی یک کوچه تنگ از موتر پیاده شد و به سرعت وارد تاریکی شب شد. سهراب هیچوقت نتواست به درستی بفهمد که چه شد. اما همان لحظه، چیزی در دلش افتاد. یک شبح از شک و تردید. شاید آن مرد، بخشی از یک معمای بزرگتر بود.
صبح روز بعد، اخبار ناپدید شدن یک فرد در همان منطقه شروع شد. این اخبار در شبکههای اجتماعی پیچید و همه در حال صحبت درباره آن بودند. اما چیزی در دل سهراب بود که نمیگذاشت آرام بگیرد. چرا باید این مرد، درست در همان لحظه ناپدید میشد؟
او تصمیم گرفت که وارد دنیای تاریکی شود. جایی که چیزی مخفی است و هیچکس نمیخواهد آن را فاش کند. در ذهنش، یک سوال بیپاسخ بود: “آیا این شایعات درباره ناپدید شدنها حقیقت دارند؟ آیا من وارد دنیایی خطرناک شدهام؟”
سهراب نمیتوانست از ذهنش بیرون کند. شب گذشته، آن مرد مرموز، سکوتی سنگین و بیپاسخهایی که در دلش شکل گرفته بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را وارد یک دنیای جدید و پیچیده کنند. دنیایی که هیچگاه تصور نمیکرد با آن روبهرو شود.
صبح روز بعد، وقتی آفتاب از پشت کوههای سرسبز کابل طلوع کرد، سهراب تصمیم گرفت به دنبال سرنخهای بیشتری بگردد. به خود گفت: “شاید این فقط یک تصادف باشد، شاید من اشتباه فکر میکنم.” اما آن صدای درونی، آن حسی که به او میگفت چیزی پنهان است، دست از سرش برنمیداشت.
او به سمت همان محلهای که شب گذشته مرد از موتر پیاده شده بود، رفت. کوچهای تنگ و تاریک، در دل شهر که کمتر کسی در آن تردد میکرد. همین که وارد کوچه شد، قلبش تندتر میزد. هوای سنگین و گنگی در فضا بود. به اطراف نگاه کرد، هیچکس در آنجا نبود، اما سکوتی که در هوا جاری بود، بیشتر از هر چیزی ترس را در دلش ایجاد میکرد.
سهراب از خودش میپرسید: “چرا اینجا؟ چرا این کوچه؟” به خودش گفت که شاید بهتر باشد پا پس بکشد و از این دنیای مرموز بیرون برود، اما قدمهایش همچنان به جلو میرفتند، انگار نیرویی پنهان او را میکشاند.
در همان لحظه، صدای قدمهایی از پشت سرش آمد. برگشت و هیچکس را ندید. فقط یک سایه که در گوشهای از کوچه ناپدید شد.
ترس از درونش شعله میکشید. حس کرد که نمیتواند از این معما عقب بماند، چرا که هر قدمی که بردارد، به حقیقتی نزدیکتر خواهد شد که هیچوقت نمیتوانست آن را تصور کند.
اما در دلش صدای دیگری هم بود، صدایی که از آن میخواست که عقب بکشد. صدایی که میگفت: “اگر جلو بروی، دیگر نمیتوانی برگردی. این مسیر، برگشتی ندارد.”
سهراب دوباره به عقب نگاه کرد. کوچه خالی بود. ولی صدای قدمها هنوز در گوشش میپیچید. گویی کسی یا چیزی او را تعقیب میکرد.
شجاعتش تمام شد و تصمیم گرفت به خانه بازگردد. اما در همان لحظه که خواست برگردد، چیزی او را متوقف کرد.
در ابتدای کوچه، مردی با کلاه سیاه که چهرهاش به سختی دیده میشد، ایستاده بود و به او نگاه میکرد. چشمان مرد در سایه، هیچ حسی نداشتند، بیرحم و بیاعتنا بودند.
سهراب تلاش کرد تا بدنش را تکان دهد، اما گویی تمام بدنش سنگین شده بود. آن مرد با قدمهای آرام به سمت او آمد و همانطور که نزدیک میشد، در دل سهراب یک دلهره عجیب شکل گرفت.
“تو باید بیشتر از این بدانی، سهراب.” مرد به آرامی گفت.
سهراب از ترس نفسش در گلو گیر کرد. “چی میخواهید از من؟”
مرد لبخندی زد و گفت:
“باید حقیقت را پیدا کنی، و این فقط زمانی ممکن است که پا در دنیای تاریک بگذاری. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که آنچه به دنبالش هستی، در دست کسانی است که نمیخواهند آن را پیدا کنی.”
سهراب احساس میکرد که همه چیز به یک لحظه اوج رسیده است. نمیتوانست به راحتی از این دنیای تاریک پا پس بکشد. انگار تمام مسیرهایی که در زندگی رفته بود، او را به همین نقطه رسانده بودند. به نقطهای که هیچ بازگشتی نداشت.
همان لحظه، صدای خفیفی از دور به گوش رسید. گویی صدای موترهای است که به سرعت نزدیک میشوند. آن مرد ناگهان از او فاصله گرفت و در تاریکی محو شد. سهراب دیگر نمیتوانست دست از کنجکاوی بردارد. تصمیمش را گرفت.
او برای لحظهای احساس کرد که چیزی در درونش شکسته است. آیا واقعاً میتوانست از این دنیای تاریک بازگردد؟ یا این فقط یک توهم بود؟ هر سوالی که در ذهنش میچرخید، جوابی برای آن پیدا نمیکرد. ولی صدای مرد هنوز در گوشش میپیچید:
“باید حقیقت را پیدا کنی.”
سهراب به سرعت به سمت خانه برگشت، اما هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد چیزی او را دنبال میکند. چندین بار برگشت، اما هیچکس نبود. در دل شب، گویی همه چیز به نوعی بر علیه او بود. ساعتها در کوچههای تاریک گم شده بود. در ذهنش سوالات بیشتری به وجود آمده بود، و او دیگر نمیتوانست از آنها فرار کند.
آن شب، خواب برایش تبدیل به کابوس شد. در خواب، چهره مردی را میدید که در سایهها پنهان بود، همیشه در انتظار و آماده برای آشکار کردن چیزی که سهراب نمیخواست بداند. هر بار که به او نزدیک میشد، آن مرد با صدای آرامی میگفت:
“تو نمیتوانی از این معما فرار کنی، سهراب. حقیقت همیشه خودش را به تو نشان میدهد، حتی اگر نخواهی.”
صبح روز بعد، سهراب تصمیم گرفت که دیگر نمیتواند از این وضعیت فرار کند. به همین دلیل، به سراغ یکی از دوستان قدیمیاش، حسین، رفت. حسین فردی بود که همیشه از شایعات و اخبار پیرامون محله باخبر بود. وقتی سهراب وارد دفتر او شد، حسین فوراً متوجه شد که چیزی در چهره سهراب تغییر کرده است.
“چه شده، سهراب؟” حسین پرسید.
سهراب به سختی نفس کشید. “حسین، شب گذشته، چیزی عجیب اتفاق افتاد. من با مردی در کوچه تنگی برخورد کردم، و چیزی از او شنیدم که من را بیشتر گیج کرده.”
حسین کمی تردید کرد، سپس به آرامی گفت: “ببین، سهراب. در این چند ماه اخیر، تعداد زیادی از افراد به طور مرموز ناپدید شدهاند. اما هیچکس نمیداند چرا و چطور این اتفاقات رخ میدهد. شایعاتی هست که میگویند این ناپدید شدنها مرتبط با یک شبکه زیرزمینی است.”
سهراب با تعجب پرسید: “یک شبکه زیرزمینی؟ چه نوع شبکهای؟”
حسین نگاهی ترسان به اطراف انداخت و گفت: “گروهی از افراد با نفوذ که در پشت پرده همه این ناپدید شدنها هستند. آنها کسانی را که به چیزی پی میبرند یا قصد دارند چیزی را فاش کنند، ناپدید میکنند. اینها همان افرادی هستند که در تاریکی شهر حرکت میکنند.”
سهراب نمیتوانست حرفهای حسین را باور کند، اما در دلش احساس میکرد که این همان چیزی است که باید پیدا کند. او دیگر نمیتوانست عقب بکشد. باید بیشتر از این میفهمیدم.
شبها بعد، سهراب تصمیم گرفت به یکی از مکانهایی که در اخبار شایعات آن به گوش رسیده بود، برود. این بار، تصمیم داشت تا حقیقت را کشف کند، حتی اگر به بهای جانش تمام شود.
در مسیرش به آن مکان، هیچچیز عادی به نظر نمیرسید. کوچهها تاریک و خالی بودند، و حتی پرندگان هم در شب سکوت کرده بودند. سهراب به یاد هشدارهای حسین افتاد: “مراقب باش. اگر چیزی بیصدا و به طرز مرموزی به سمت تو بیاید، هرگز نتوانی از آن فرار کنی.”
او با احتیاط بیشتر وارد کوچهای شد که آن شب مرد با کلاه سیاه در آنجا ظاهر شده بود. در همین لحظه، صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد. شمارهای ناشناس بود. سهراب گوشی را برداشت.
“سلام، سهراب.” صدای مردی آشنا از آن طرف تلفن میآمد.
“تو الآن در کوچهای هستی که نباید باشی. اینجا جایی است که نه تنها حقیقت، بلکه خطر هم در کمین است.”
سهراب قلبش به تپش افتاد. این همان مرد بود، مردی که در شب تاریک او را دنبال میکرد.
“اگر میخواهی زنده بمانی، باید از اینجا بروی. اما اگر میخواهی حقیقت را پیدا کنی، باید به آن طرف کوچه بروی.”
سهراب دیگر هیچ راهی برای فرار نداشت. قدمهایی به سمت تهدید و حقیقت برداشته بود. اما آیا او میتوانست از تاریکی این دنیای پیچیده جان سالم به در ببرد؟
سهراب لحظاتی در تاریکی ایستاده بود. صدای مرد مرموز هنوز در گوشش میپیچید. او به سمت آن کوچه پیش رفت که در آن شب مرموز، مرد با کلاه سیاه ظاهر شده بود. هر قدم که برمیداشت، احساس میکرد چیزی یا کسی از او فاصله میگیرد، اما در عین حال او را به سمت خود میکشاند.
در همان لحظه که به ته کوچه رسید، یک دروازه آهنی بزرگ و قدیمی در انتهای آن نمایان شد. دروازهای که به نظر نمیرسید هیچوقت باز شده باشد. سهراب با دقت به اطراف نگاه کرد و سپس دستش را به سمت دروازه برد. انگار چیزی در دلش میگفت که باید وارد این مکان شود، ولی در عین حال میدانست که هیچ بازگشتی از آنجا وجود ندارد.
او دروازه را فشار داد و در کمال تعجب، دروازه به آرامی باز شد. داخل، یک حیاط وسیع با دیوارهای بلند و درختانی که سایه سنگینی بر فضای آن میانداخت، ظاهر شد. در وسط حیاط، یک ساختمان بزرگ و متروک وجود داشت. سهراب به سمت آن ساختمان رفت، قدمهایی که گویی هیچوقت پایان نمییافتند.
دور تا دور حیاط، هیچ صدایی به گوش نمیرسید. همه چیز در سکوتی سنگین غرق شده بود. سهراب وارد ساختمان شد. در داخل، فضا تاریک و نمور بود. نور ضعیفی از پنجرهها وارد میشد، اما هر گوشهای که نگاه میکرد، سایههایی در حال حرکت بودند. هر لحظه به یاد هشدارهای حسین افتاد که به او گفته بود مراقب باشد.
اما چیزی در دل سهراب میگفت که باید به جلو برود. او وارد یک اتاق بزرگ شد که در وسط آن یک میز گرد قرار داشت. در کنار میز، مردی در لباس سیاه ایستاده بود. چهرهاش تاریک و مبهم بود، اما صدای او در فضا پر شده بود.
“سهراب، مدتهاست که در جستوجوی حقیقت هستی، اما اکنون باید تصمیم بگیری.” صدای مرد به شدت در فضا پیچید.
سهراب به سختی نفس کشید و گفت: “چه میخواهید از من؟ چرا من را به اینجا کشاندید؟”
مرد با لبخندی سرد گفت: “تو خودت این راه را انتخاب کردی، سهراب.حقیقتی که به دنبالش هستی، فراتر از آن چیزی است که تصور میکنی. ما گروهی هستیم که از قبل میدانستیم که تو وارد این مسیر خواهی شد.”
سهراب حس کرد که قلبش به شدت میزند. “یعنی شما از ابتدا میدانستید که من به اینجا میرسم؟”
مرد به آرامی گفت: “بله. و این تنها آغاز داستان است. هر چیزی که تا حالا دیدهای، تنها یک تکه از پازل است.”
سهراب به شدت گیج شده بود. “پس چه چیزی در انتظار من است؟”
در همین لحظه، در اتاق باز شد و چندین نفر در لباسهای سیاه وارد شدند. یکی از آنها، که چهرهاش به وضوح قابل شناسایی نبود، به سهراب نزدیک شد و گفت: “این گروه، همانطور که شنیدهای، بر ناپدید شدنها نظارت میکند. ما کسانی را میزنیم که میخواهند حقیقت را فاش کنند.”
سهراب در آن لحظه فهمید که این گروه نه تنها برای سرکوب اطلاعات عمل میکنند، بلکه کنترل همه چیز را در دست دارند. او هرگز فکر نمیکرد که چنین چیزی در پشت پردههای تاریک کابل پنهان باشد.
اما همین که سعی کرد از آنجا فرار کند، درب اتاق به شدت بسته شد و مرد مرموز دوباره به طرفش آمد.
“تو نمیتوانی از اینجا فرار کنی. از زمانی که وارد این دنیای تاریک شدی، هیچوقت نمیتوانی از آن بیرون بیایی. تو باید حقیقت را به هر قیمتی که شده پیدا کنی، سهراب.”
اما سهراب دیگر نمیتوانست تحمل کند. ترس و دلهره تمام وجودش را فرا گرفته بود. او باید تصمیم میگرفت؛ یا باید حقیقت را تا انتها پیگیری میکرد، یا باید پا پس میکشید و تمام آنچه را که کشف کرده بود، فراموش میکرد.
در همین لحظه، سهراب به یاد شایعاتی که در خیابانها میشنید افتاد. شاید این گروه، همان کسانی بودند که در پشت پرده مرگها و ناپدید شدنهای مرموز بودند. شاید باید بیشتر از همیشه به حقیقت میرسید. اما آیا حقیقت آنقدر طاقتفرسا بود که بتواند آن را تحمل کند؟
سهراب ایستاده بود و در برابر مرد مرموز و گروهش که به آرامی در اطراف او حلقه زده بودند، هیچگونه راه فراری نمیدید. در دلش تنها یک سوال وجود داشت: “چرا من؟ چرا باید در این دنیای تاریک گیر کنم؟”
مرد مرموز با یک لبخند سرد به سهراب نگاه کرد و گفت: “تو آنقدر در جستوجوی حقیقت پیش رفتهای که دیگر نمیتوانی به عقب بازگردی. اما باید بدانی که حقیقتی که به دنبال آن هستی، نه تنها زندگیات را تغییر خواهد داد، بلکه ممکن است جانت را به خطر بیندازد.”
سهراب از شدت ترس و عصبانیت بدنش میلرزید، اما با تمام قدرت گفت: “من نمیترسم. اگر بخواهم حقیقت را بدانم، باید از اینجا بیرون بروم.”
مرد مرموز سرش را به علامت تأسیس حرکت داد و گفت: “بسیار خوب، پس به این ترتیب بازی شروع میشود. اما به یاد داشته باش که هیچکس بدون هزینه نمیتواند حقیقت را کشف کند.”
سهراب احساس کرد که چیزی در این اتاق تغییر کرده است. سکوتی سنگین فضا را پر کرده بود. یکی از اعضای گروه که کلاه سیاه بر سر داشت، به سمت سهراب آمد و با صدای آرام گفت: “اگر میخواهی حقیقت را بیابی، باید به جایی بروی که هیچکس جرأت نداشته باشد وارد آنجا شود. جایی که تنها افرادی که از ما پیروی کنند، میتوانند وارد شوند.”
سهراب به شدت نگران شده بود، اما هرگز تصور نمیکرد که چیزی به این پیچیدگی در دنیای خودش وجود داشته باشد. او تصمیم گرفت که باید به این مکان برود، حتی اگر خطرات آن را نمیشناخت.
همانطور که از گروه جدا میشد، مرد مرموز دوباره صدایش را بلند کرد: “هر چیزی که در آنجا پیدا میکنی، به تو و تنها به تو تعلق خواهد داشت. پس مراقب باش، چون اینجا، حقیقت تنها یک روی سکه است. سکهای که طرف دیگرش میتواند تو را نابود کند.”
سهراب بیخبر از تمام پیچیدگیهای پیش رو، قدم به قدم به سمت مقصدی که به او گفته بودند، پیش میرفت. هر لحظه احساس میکرد که مسیر بیشتری از گذشتهاش در حال محو شدن است. او به خود گفت که باید وارد این دنیای تاریک شود، حتی اگر خود را درون یک دامی مرگبار بیابد.
تا اینکه وارد محلهای قدیمی و متروک شد. کوچهها تاریک و مهآلود بودند، و ساختمانها مانند اسکلتهایی بیجان به نظر میرسیدند. در انتهای یک کوچه پیچیده، درب بزرگی به چشم میخورد که روی آن یک علامت عجیب حک شده بود. همان علامتی که قبلاً در مکانهای مختلفی از کابل دیده بود، اما هیچ وقت معنای واقعی آن را نفهمیده بود.
دستش را روی درب گذاشت و فشار داد. درب با صدای بلندی باز شد. داخل، یک انبار بزرگ و مرموز وجود داشت. دیوارها پوشیده از نقاشیهای قدیمی و کثیف بودند، و در گوشهای از اتاق، یک میز چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن چندین کاغذ پراکنده شده بود.
سهراب بدون هیچ تردیدی به سمت میز رفت و کاغذها را یکی یکی بررسی کرد. همه آنها پر از رمز و راز بودند، کدهایی که هیچکدام معنای واضحی نداشتند. اما وقتی بیشتر نگاه کرد، متوجه شد که برخی از این کدها شبیه به شمارههایی بودند که قبلاً در محلههایی که در آنها تردد میکرد، دیده بود.
چند صفحه از آن کاغذها را به دقت بررسی کرد و یک نکته برجسته به چشمش آمد. در گوشهای از یکی از کاغذها، نام چند نفر نوشته شده بود. افرادی که به نظر میرسید ناپدید شدهاند. اما آنچه که سهراب را بیشتر گیج کرد، این بود که برخی از این نامها را قبلاً در اخبار دیده بود، اما هیچگاه اشارهای به ناپدید شدنشان نشده بود.
در دل شب، ناگهان در اتاق بسته شد. سهراب با ترس به سمت در دوید، اما در بسته بود. از گوشهای از اتاق، یک صدا بلند شد:
“نگران نباش، سهراب.تنها یک قدم دیگر تا حقیقت باقی مانده است. اما قبل از اینکه ادامه دهی، باید چیزی مهم را بفهمی.”
صدای مرد مرموز دوباره در فضا پیچید. او خود را در حال درک چیزی میدید که همه چیز را تغییر خواهد داد. آن کاغذها، آن نامها، تمام شایعاتی که حسین به او گفته بود، همه به هم پیوسته بودند. همه اینها به یک سازمان مرموز و قدرتمند اشاره داشتند که در پشت پرده کابل حرکت میکردند.
سهراب فهمید که این سازمان نه تنها در ناپدید شدنها دخیل است، بلکه برای پنهان کردن یک حقیقت بزرگتر دست به این کارها میزند. و حالا او در میانه این بازی خطرناک قرار گرفته بود.
سهراب هنوز نمیتوانست تمام اطلاعاتی که کشف کرده بود را هضم کند. کاغذها، اسامی، شمارهها و پیامهای مبهم همه نشان میدادند که این گروه مرموز در پشت پرده ناپدید شدنها دست دارند. اما آنچه او را بیشتر گیج میکرد، این بود که چرا او به عنوان یک فرد معمولی وارد این معما شده بود. چرا باید یک راننده تاکسی مثل او، که هیچگاه با دنیای پنهانی این گروهها سروکار نداشته بود، به دل این ماجرا کشیده میشد؟
اما پاسخی برای این سوال نداشت. تنها چیزی که میدانست این بود که اگر بخواهد حقیقت را کشف کند، باید به عمق این بازی مرموز برود.
او از میان انبار تاریک گذشت و به سمت یک درب دیگر پیش رفت. در حالی که هر لحظه احساس میکرد که چیزی در این مکان در حال تماشای اوست، به درب رسید و آن را با احتیاط باز کرد. در داخل، یک اتاق بزرگ با دیوارهای سنگی و چراغهای ضعیفی که از سقف آویزان بودند، قرار داشت. چندین فرد در گوشههای مختلف اتاق ایستاده بودند. چهرههایشان پوشیده بود و هیچکدام نمیخواستند خود را معرفی کنند.
یک مرد میانسال با چهرهای جدی از میان جمعیت به سمت سهراب آمد. او به آرامی گفت: “اگر آمدهای تا حقیقت را کشف کنی، باید بدانیم که وارد یک بازی بزرگتر شدهای. اینجا، بازیها فقط در پشت پردهها انجام نمیشود. کسانی هستند که هر حرکت تو را زیر نظر دارند.”
سهراب با دقت به او نگاه کرد و پرسید: “چطور وارد این بازی شدم؟ من فقط یک راننده معمولی هستم. چرا باید مرا در این دنیای مرموز بکشید؟”
مرد میانسال نگاهی عمیق به او انداخت و سپس پاسخ داد: “چون تو چیزی را میدانی که نباید میدانستی. این گروه، همانطور که از آن اطلاع پیدا کردی، نه فقط در ناپدید شدن افراد دخیل است، بلکه هدف اصلیشان به دست آوردن اطلاعاتی است که میتواند بر کل کابل، حتی افغانستان، تأثیر بگذارد.”
سهراب با تعجب پرسید: “چه اطلاعاتی؟”
مرد سرش را تکان داد و گفت: “آنان به دنبال چیزی هستند که در تاریخ افغانستان گم شده است. چیزی که اگر در دستهای نادرست بیفتد، تمام معادلات سیاسی و اجتماعی را تغییر خواهد داد.”
سهراب تمام حواسش جمع شد. “یعنی این گروه فقط به ناپدید شدن مردم علاقه ندارند؟”
مرد میانسال لبخندی سرد زد و گفت: “دقیقاً. آنان به دنبال یک راز قدیمی هستند که اگر فاش شود، نه تنها در کابل، بلکه در تمام جهان تحولی بزرگ خواهد داشت. این راز به گذشتههای دور و تاریخ پنهان افغانستان برمیگردد.”
سهراب در حالی که هنوز شگفتزده بود، پرسید: “اما چه ارتباطی به من دارد؟ چرا من باید درگیر این موضوع بشوم؟”
مرد عمیقتر به او نگاه کرد و گفت: “چون تو یکی از آخرین افرادی هستی که به این راز نزدیک شدهای. همانطور که شایعهها و اطلاعات نادرستی که از گوشه و کنار شنیدهای، به هم پیوستهاند. تو یک قطعه از این پازل هستی، سهراب.”
سهراب به سختی نفس کشید. “پس من باید چه کار کنم؟”
مرد به آرامی گفت: “باید به جایی بروی که هیچکس دیگری جرأت نکرده وارد آنجا شود. یک مکان که فقط در افسانهها از آن صحبت شده است. جایی که آخرین سرنخهای این راز مخفی است.”
این مکان، جایی نبود جز “قلعهای درون کوههای هندوکش”، جایی که به گفته برخی، در آنجا اولین نشانههای تاریخ افغانستان پنهان است.
سهراب که دیگر هیچ وقت برای فرار از این موقعیت نداشت، با تصمیم قاطع وارد مرحله بعدی شد. او باید به این قلعه میرفت، جایی که حقیقت همهچیز در آن نهفته بود.
سهراب شب را در همان مکان مرموز گذراند. قلبش هنوز تند میزد و ذهنش پر از سوالات بیپاسخ بود. قلعهای که مرد میانسال اشاره کرده بود، جایی در دل کوههای هندوکش قرار داشت. یک مکان افسانهای که حتی در قدیمیترین کتابهای تاریخ هم از آن چیزی گفته نشده بود. او نمیتوانست به راحتی این حقیقت را بپذیرد، اما میدانست که باید به این مسیر ادامه دهد. نمیتوانست از این بازی مرموز بیرون بیاید.
صبح روز بعد، سهراب از محل مخفی گروه خارج شد و به خانه خود برگشت. تمام شب را فکر کرده بود که آیا باید به کوههای هندوکش برود یا نه. اما چیزی در دلش به او میگفت که اگر این راز را فاش نکند، هیچ وقت آرامش نخواهد داشت. از این پس، زندگیاش از آنچه که بود، کاملاً تغییر کرده بود.
او با سرعت به سمت بازار رفت تا برخی از وسایل مورد نیازش را تهیه کند. در حالی که در حال خرید بود، ناگهان صدای آشنایی او را از پشت سر صدا زد.
“سهراب! کجا میروی؟”
سهراب برگشت و متوجه شد که حسین، همان دوست قدیمیاش، پشت سرش ایستاده است. حسین چهرهای نگران داشت.
“سهراب ، کجا میروی؟” حسین ادامه داد. “تو باید مراقب باشی، آنچه که داری دنبال میکنی، بسیار خطرناک است.”
سهراب در حالی که نگاهی نگران به اطراف میانداخت، گفت: “حسین، من هیچ انتخاب دیگری ندارم. باید به جایی بروم که هیچکس جرأت ندارد نزدیک آن شود. باید حقیقت را پیدا کنم.”
حسین به سختی نفس کشید و گفت: “سهراب٫میدانی که این کار ممکن است جانت را به خطر بیندازد، درست است؟ بسیاری از کسانی که وارد این مسیر شدهاند، هیچ وقت بازنگشتند.”
سهراب لحظهای مکث کرد و سپس با تصمیمی قاطع گفت: “باید بروم، حسین. اگر نروم، همیشه در شک خواهم بود. باید بدانم که چه چیزی در پشت این ناپدید شدنها و این گروه مرموز است.”
حسین به او نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد: “اگر واقعاً میخواهی به اینجا بری، باید خیلی محتاط باشی. کسانی که در پشت این قضایا هستند، هیچ رحمی ندارند. بهتر است کسی را همراه خود ببری که بتواند در موقعیتهای دشوار کمک کند.”
سهراب به فکر فرو رفت. “همراه؟”
حسین لبخندی زد و گفت: “اگر میخواهی زنده بمانی، باید کسی را داشته باشی که بداند چگونه با این افراد برخورد کند. این افراد فقط به دنبال قدرت هستند. هیچ چیز برایشان مهمتر از کنترل اطلاعات و حقیقت نیست.”
سهراب پس از لحظاتی فکر کردن، تصمیم گرفت که به سراغ یک فرد خاص برود. کسی که در گذشته با او درگیر مسائل پیچیدهای بوده بود و حالا ممکن بود تنها کسی باشد که بتواند به او در این مسیر خطرناک کمک کند. او به یاد جوانی به نام سهراب افتاد؛ یکی از دوستان قدیمیاش که به دلیل دانشی که در زمینه امنیت و رمزگشایی داشت، میتوانست برای او در این سفر پرخطر مفید باشد.
با تصمیمی قوی، محمد به سوی خانه محمد حرکت کرد. در این لحظه، او حس میکرد که داستانی که درگیر آن شده، تنها بخش کوچکی از یک معمای بزرگ است که در پشت پردهها، هزاران سال تاریخ افغانستان را پوشانده است.
آغاز سفر محمد و سهراب
محمد و سهراب از دمنوش وارد شدند، جایی که سکوت وحشتناکی حاکم بود. هوای سرد و سنگین در اطراف آنها جریان داشت، و تنها صدای پایشان روی سنگهای سرد زمین میآمد. اطرافشان فقط صخرهها و دیوارهای سخت بود که گویا هیچکس جرأت نمیکرد وارد اینجا شود.
“اینجا چه جهنمیه…” محمد زیر لب گفت.
سهراب با دقت اطراف را بررسی کرد. در نگاه اول، هیچ چیز غیر عادی به نظر نمیرسید. اما حس بدی در دلش شکل گرفته بود. او حس میکرد که چیزی در این دمنوش وجود دارد که نمیتوانست آن را به راحتی درک کند. همان چیزی که به دنبالش آمده بود، ممکن بود در این مکان پنهان شده باشد.
آنها به پیشروی خود ادامه دادند تا این که به درب بزرگ سنگی رسیدند. درب قدیمی با خطوط پیچیده و شبیه به نقوش باستانی حکاکی شده بود. سهراب به آن نزدیک شد و متوجه شد که یک نشانه در وسط درب وجود دارد؛ همان علامتی که پیش از این در کاغذها و نقشهها دیده بود.
“این همون علامته!” سهراب با هیجان گفت.
محمد نگاهی عمیق به درب انداخت و سپس با دقت گفت: “این علامت نه تنها در تاریخ افغانستان بلکه در بسیاری از فرهنگهای باستانی وجود داشته. اینها نشانههایی از یک قدرت پنهان و عظیم است که شاید روزی تمامی معادلات سیاسی و اجتماعی را تغییر دهد.”
محمد دستش را به درب سنگی گذاشت. درب به آرامی شروع به باز شدن کرد. صدای خشخش آن در فضا پیچید و در مقابلشان یک دالان طولانی و تاریک نمایان شد. هر گامی که بر میداشتند، صدای قدمهایشان در دالان میپیچید و سکوت مرگباری حاکم میشد.
“چطور باید وارد بشیم؟” محمد به سهراب گفت.
محمد در حالی که به دقت به اطراف نگاه میکرد، گفت: “در این مکان نباید بیدلیل حرکت کنی. باید هر حرکتات حساب شده باشد. بسیاری از این مکانها به طور خاص طراحی شدهاند تا افرادی مثل ما را گمراه کنند.”
آنها به دقت وارد دالان شدند. در کنار دیوار، کتیبههایی با زبانهای باستانی حک شده بودند که سهراب قادر به خواندن آنها نبود، اما حس میکرد که این کتیبهها رمزهای پنهانی را در دل خود دارند. محمد به دیوار نزدیک شد و با دقت یکی از کتیبهها را لمس کرد. ناگهان صدای تیکتیکی از جایی دوردست به گوش رسید.
“این یعنی که سیستم امنیتی فعال شده. باید مراقب باشیم.” محمد با اضطراب گفت.
آنها ادامه دادند تا این که به یک اتاق بزرگ رسیدند. در وسط اتاق، یک تابوت بزرگ چوبی قرار داشت که روی آن یک تابلوی سنگی قرار داشت. تابلویی که به وضوح روی آن علامتهایی شبیه به همان نشانههای قدیمی حک شده بود. محمد دستش را به تابوت نزدیک کرد، اما درست در لحظهای که میخواست آن را باز کند، صدای زنگ خطر در فضا پیچید.
یک دهنه بزرگ از سقف اتاق باز شد و شعلههای آتش شروع به بیرون آمدن کردند. سهراب فریاد زد: “مراقب باش! باید فوراً از اینجا بیرون برویم!”
اما سهراب نگرانتر از همیشه به تابوت نگاه میکرد. او میدانست که این تابوت چیزی را در خود دارد که تمام معماها را حل میکند، اما شعلههای آتش به سرعت در حال نزدیک شدن بودند. در آن لحظه، چیزی در درون تابوت حرکت کرد.
سهراب به خود گفت: “چیزی در این تابوت پنهان است، نمیتوانم آن را رها کنم!”
شعلههای آتش شدت گرفتند و فضای اتاق گرم و تنگ شد. سهراب نفس عمیقی کشید و در کمال تعجب، به تابوت فشار آورد. درب تابوت باز شد و درون آن یک نقشه کهنه و خاکی ظاهر شد. نقشهای که تمام مسیری را که سهراب در این روزهای پر از ترس و معما طی کرده بود، به تصویر میکشید.
“این، این همون چیزی بود که به دنبالش بودم…” سهراب گفت و نقشه را برداشته و در دلش یک حس عمیق از تحقق یافتن را احساس کرد.
اما در همان لحظه، صدای قدمهایی از دالان به گوش رسید. آنها تنها یک لحظه فرصت داشتند که از این مکان فرار کنند.
“باید سریعاً بیرون برویم!” محمد فریاد زد.
سهراب نقشه را محکم در دست گرفت و به سمت درب دوید. شعلههای آتش همچنان به تعقیب آنها ادامه میدادند. آنها به سرعت از دمنوش بیرون آمدند و به سوی دمنوشهای دیگر در دل کوههای هندوکش حرکت کردند.
محمد و سهراب از دمنوش بیرون آمدند و در دل کوههای هندوکش به سرعت در حال حرکت بودند. نقشه در دستان سهراب، گویی به یک قطعه طلایی تبدیل شده بود که میتوانست کل مسیر را برای آنها روشن کند. اما با هر قدمی که برمیداشتند، ترس و اضطراب بیشتری در دلشان راه مییافت. آنها به خوبی میدانستند که به زودی با تهدیدات جدیدی روبهرو خواهند شد که حتی تصورش را هم نمیکردند.
“ما از دمنوش بیرون آمدیم، اما هنوز در دل کوهها هستیم. آنها ممکن است ما را دنبال کنند.” محمد با نگرانی گفت.
سهراب به نقشه نگاه کرد و به سختی نفس کشید. در نقشه، نشانهایی از مکانهای پنهان و نقاط مرموزی دیده میشد که میتوانستند به آنجا بروند، اما هیچکدام از این مسیرها بدون خطر نبود. کوهها پر از مسیرهای پیچ در پیچ بودند و حتی ممکن بود آنها در هر لحظه با تلهها و چالشهای جدید روبهرو شوند.
“باید سریعتر حرکت کنیم. اگر بخواهیم به جایی برسیم که این گروه را متوقف کنیم، باید هر چه زودتر به آن نقطه برسیم.” سهراب گفت و سرعت گامهایش را بیشتر کرد.
آنها به سمت نقطهای که نقشه نشان میداد حرکت کردند. در طول مسیر، سهراب متوجه شد که برخی از جزئیات نقشه غیرعادی به نظر میرسند. آنچه که او فکر میکرد باید مسیر سادهای باشد، به تدریج تبدیل به یک آزمایش فیزیکی و ذهنی بزرگتر شد.
“این مسیر خیلی پیچیدهتر از آن چیزی است که به نظر میرسید.” محمد گفت و به نقشه نگاه کرد. “همهچیز تغییر کرده است.”
سهراب ایستاد و به اطراف نگاه کرد. غبار و مه در هوا پراکنده بود و به وضوح نمیتوانستند جلوتر را ببینند. کوهها در این لحظه به چیزی شبیه به دالانی بیپایان تبدیل شده بودند. هرگز نمیدانستند که در هر گوشه و کنار چه چیزی انتظارشان را میکشد.
“باید مراقب باشیم.” سهراب گفت. “هر لحظه ممکن است تلهای در راه باشد.”
آنها ادامه دادند، اما خیلی زود در یک مکان مرموز گیر کردند. مسیر به دو راهی تقسیم شد و هر دو مسیر به شدت پیچیده به نظر میرسید. یکی از مسیرها به سمت یک شکاف عمیق در کوه میرفت که گویی در دل خود هیچ راه بازگشتی ندارد، در حالی که دیگری به سوی یک جنگل تاریک و دلهرهآور پیش میرفت.
سهراب به محمد نگاه کرد و گفت: “باید یکی از این دو مسیر را انتخاب کنیم. اما نمیدانیم که کدام یک امنتر است.”
سهراب چند لحظه فکر کرد و سپس تصمیم گرفت: “ما باید به مسیر جنگلی برویم. نقشه ممکن است ما را به جایی سوق دهد که هیچکس جرأت نکند به آنجا برود. اما این تنها شانس ماست.”
آنها وارد جنگل شدند. هوا تاریک و مرطوب بود و درختها مانند دیوارهایی بلند در اطرافشان قرار داشتند. در هر قدم، صدای خشخش برگها و صدای دخش درختها به گوش میرسید.
سریعاً متوجه شدند که جنگل پر از تلههایی است که برای شکار گذرندگان طراحی شده است. یکی از تلهها درست جلوی پای سهراب فعال شد و یک درخت به شدت از زمین بلند شد و به سمت آنها آمد. محمد با چابکی خود را به کنار کشید و سهراب به سختی توانست از ضربه درخت فرار کند.
“اینها چه کسانی هستند که چنین تلههایی گذاشتهاند؟” سهراب فریاد زد.
“این گروه، محمد. گروهی که پشت این همه ناپدید شدنهاست. باید خیلی محتاط باشیم.” سهراب پاسخ داد و ادامه داد: “این تلهها به نظر میرسد که برای آزمایش قدرت ما و تواناییمان در فرار از خطرات است.”
آنها ادامه دادند و پس از مدتها جنگل را ترک کردند. در انتهای آن، به یک تپه رسیدند که از آنجا میتوانستند چشماندازی از تمام منطقه داشته باشند. در پایین تپه، قلعهای که در نقشه اشاره شده بود، در دل کوههای هندوکش دیده میشد.
محمد و سهراب از تپه پایین رفتند و به سمت قلعه حرکت کردند. آنها هر لحظه آماده بودند تا با تهدیدات جدیدی روبهرو شوند. اما یک چیزی در دل سهراب به او میگفت که تنها چیزی که در انتظارشان است، آخرین مرحله از این بازی مرموز است.
آنها نزدیکتر شدند و دروازههای قلعه را دیدند. اینجا به نظر میرسید که دنیای جدیدی آغاز میشود؛ جایی که حقیقتهای پیچیدهتر و مرموزتری در انتظارشان است.
سهراب و محمد در نهایت به قلعه رسیدند. دیوارهای بلند و فرسوده آن، گویی هزاران سال تاریخ پنهانی را در خود مخفی کرده بود. قلعه، همانطور که در نقشه آمده بود، در دل کوهها قرار داشت. به نظر میرسید هیچ کس از آن خبر ندارد، مگر کسانی که خود را درگیر این معما کردهاند.
آنها به سمت دروازه قلعه حرکت کردند. دروازه چوبی و قدیمی به شدت سنگین بود، اما وقتی سهراب دستش را روی دروازه گذاشت، در کمال تعجب دروازه به آرامی باز شد. صدای خشخش دروازه در فضای سکوت و تاریکی قلعه انعکاس پیدا کرد. آنها وارد شدند.
فضای داخل قلعه کاملاً متفاوت از آن چیزی بود که تصور کرده بودند. در دل دیوارهای سنگی، اتاقهایی تاریک و پر از گرد و غبار دیده میشد که در آنها هیچ علامت و نشانهای از زندگی نبود. اما چیزی در این قلعه وجود داشت که به نظر میرسید در انتظار آنها باشد. شاید همان چیزی که این گروه مرموز در پی آن بودند.
“اینجا خیلی غیر عادیه.” محمد زیر لب گفت. “احساس میکنم که داریم به دام میافتیم.”
سهراب به محمد نگاه کرد و با دقت گفت: “مراقب باش. هیچ وقت نمیدانی که در اینجا چه چیزی در انتظارمان است.”
آنها در مسیر پیچیده قلعه پیش رفتند. دیوارها به آرامی به گوششان زمزمه میکردند. هیچ صدای انسانی در اطراف نبود، اما سکوت ترسناکی همهجا را فرا گرفته بود. در یک لحظه، ناگهان صدای خشخش از پشت سرشان به گوش رسید. آنها به سرعت برگشتند، اما هیچ چیز نبود. فقط سایههای تاریک قلعه که در بازی نورهای ضعیف چراغها میرقصیدند.
“مراقب باش، چیزی اینجا نیست که بشه بهش اعتماد کرد.” محمد هشدار داد.
ناگهان صدای گامهایی به گوش رسید. این بار از دورتر و با صدای بلندتری. گویی کسی یا چیزی در حال نزدیک شدن بود. سهراب و محمد به سرعت پشت یکی از ستونها پنهان شدند و به دقت به صداها گوش دادند. اما چیزی که دیدند، چیزی نبود که انتظارش را داشتند.
چند مرد با چهرههای پوشیده از ماسک و لباسهای سیاه، آرام و بیصدا به قلعه وارد شدند. یکی از آنها چیزی در دست داشت. یک جعبه کوچک چوبی که به شدت نگه داشته میشد. به نظر میرسید این جعبه چیزی را در خود مخفی کرده بود. آنها ایستادند و در گوشهای از اتاق شروع به صحبت کردند.
“باید سریعاً این جعبه را به درون لابراتوار ببریم.” یکی از آنها با صدای گرفته گفت. “هر چه زودتر این آزمایش را انجام دهیم، قدرت بیشتری به دست خواهیم آورد.”
سهراب و محمد در همان حالت پنهانی به صحبتهایشان گوش میدادند. آنها متوجه شدند که این گروه مرموز به چیزی بسیار مهم دست یافتهاند. چیزی که میتوانست تاریخ و سرنوشت آینده افغانستان را تغییر دهد.
“آزمایش؟” محمد در گوش سهراب گفت. “این دیگه خیلی عجیب شده.”
سهراب به آرامی پاسخ داد: “ما باید این جعبه رو پیدا کنیم. این چیزی است که باید از آن مطلع شویم.”
آنها تصمیم گرفتند که به آرامی از پشت دیوارها حرکت کنند و نزدیکتر شوند. هنگامی که به درب لابراتوار رسیدند، ناگهان صدای برخورد چیزی به گوش رسید. آنها به سرعت به عقب برگشتند و از همان لحظه، احساس کردند که چیزی اشتباه است.
تمام درها به صورت خودکار بسته شد. و ناگهان چراغهای قلعه روشن شد و صدای زنگ خطر بلند شد. سهراب و محمد در لحظهای که متوجه شدند گرفتار شدهاند، میدانستند که دیگر راهی برای فرار ندارند. در پشت دروازهها، صدای کسانی که به سرعت به طرف آنها میآمدند، به گوش میرسید.
“به دام افتادیم…” محمد نفسش را حبس کرد. “این یک دام است!”
سهراب با سرعت به اطراف نگاه کرد و به دنبال راهی برای فرار بود، اما تمام درها و پنجرهها مسدود شده بودند. گروه مرموز به نظر میرسید که در این قلعه همه چیز را تحت کنترل داشته باشند.
“باید سریع عمل کنیم.” سهراب گفت.
چند لحظه بعد، در حالی که گروه مرموز وارد اتاق شدند، سهراب یک فکری به ذهنش رسید. “محمد، باید به اتاق مخفی داخل دیوار برگردیم. اینجا یه راه دیگه داره.”
آنها در حالی که با سرعت به طرف اتاق پنهانی حرکت میکردند، متوجه شدند که گروه مرموز با چشمانی تیز و هشیار آنها را دنبال میکند.
“نگذارید هیچ کسی فرار کند!” یکی از اعضای گروه فریاد زد.
سهراب و محمد به سرعت وارد اتاق پنهانی شدند. در این لحظه، جعبهای که اعضای گروه در دست داشتند، درخشید و یک نور سفید و چشمکزن از آن ساطع شد. آنها متوجه شدند که این جعبه به نوعی منبع قدرت است، قدرتی که میتواند هر کسی را تحت تسلط خود درآورد.
سهراب و محمد نفسزنان از درب مخفی بیرون آمدند، اما برای لحظهای حس کردند که خودشان در حال تبدیل شدن به بخشی از این بازی مرموز هستند.
همزمان که درهای اتاق بسته شد و چراغها به شدت روشن شدند، سهراب و محمد احساس کردند که گویی به دام افتادهاند. هیچ راه فراری وجود نداشت. در حالی که گروه مرموز به آرامی وارد اتاق شدند و به سمت آنها نزدیک میشدند، فضای قلعه پر از صدای قدمهای سنگین و نفسهای عمیق شد.
سهراب و محمد همچنان در حال پنهان شدن در گوشهای از اتاق بودند، اما هر لحظه نزدیکتر میشدند. هر حرکت آنها تحت نظر قرار گرفته بود. سهراب به محمد نگاه کرد. چشمهایش پر از نگرانی و ترس بود.
“ما هیچ راهی نداریم. اینجا پایان کار ماست.” محمد گفت و به سختی نفس کشید. “اینها خیلی بیشتر از آن چیزی هستند که فکر میکردیم.”
سهراب لحظهای مکث کرد. احساس کرد که دنیا روی سرش خراب شده است. نقشهای که آن را دنبال میکردند، جعبه مرموزی که باید به آن دست مییافتند، همه اینها حالا فقط یک بازی بیپایان به نظر میرسید. در آن لحظه، احساس کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است.
در یک لحظه، سهراب فریاد زد: “من دیگه نمیتونم! نمیتونم ادامه بدم!”
محمد نگاهش کرد. در چشمهای سهراب چیزی وحشتناک و غیرقابل باور وجود داشت. به نظر میرسید که ذهنش شروع به از هم پاشیدن کرده است. همانطور که در مقابل چشمانش تاریکی و خطر فزاینده میدید، احساس میکرد که واقعیت در حال محو شدن است.
“سهراب، آروم باش. تو باید کنترل خودت رو حفظ کنی!” محمد فریاد زد.
اما سهراب دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند. فشار روانی، ترس و هیجان از معماهایی که نتواسته بودند حل کنند، او را به نقطهای رسانده بود که دیگر قادر به درک واقعیت نبود. چشمهایش پر از وحشت شده بود و بدنش به شدت لرزید.
“من نمیتونم ادامه بدم… این همه دروغ، این همه بازی، این همه آدمهای مرموز…” سهراب به خودش میگفت. “اینجا همه چیز فقط یک دروغ است. این جعبه… این قدرت… من دیگه نمیخوام به این همه درد کشیده بشم.”
او به طور غیرقابل کنترل به طرف جعبه مرموز که در دست یکی از اعضای گروه مرموز بود حمله کرد. با چشمهای دیوانه و دستهایی لرزان، جعبه را از دست او گرفت و با فریاد بلندی آن را به زمین کوبید.
در آن لحظه، یک نور شدید از جعبه بیرون آمد و سرتاسر اتاق را روشن کرد. همه چیز در یک لحظه متوقف شد. سهراب، در حالی که در وسط تابش نور قرار داشت، با چشمان گشاد و تنفس سنگین به زمین سقوط کرد.
محمد وحشتزده به سمت او دوید. “سهراب! سهراب، تو چی شدی؟”
سهراب در حالت نیمه هوشیار و دیوانهوار به او نگاه کرد و با صدای لرزان گفت: “تمام اینها یک شوخی بود، محمد.همهاش… یک شوخی. ما هیچوقت نخواهیم فهمید که چرا اینجا هستیم.”
محمد با اضطراب به سهراب نگاه کرد و به سرعت از اتاق بیرون دوید. در آن لحظه، احساس کرد که درک درستی از وضعیت ندارد. باید هرچه سریعتر از اینجا میرفت، چرا که چیزی در دل این قلعه به او میگفت که بیشتر از این نمیتواند در این وضعیت بماند.
محمد به سرعت از درب مخفی که قبلاً دیده بودند خارج شد و به سوی دمنوشهای کوهستانی فرار کرد. در حالی که در ذهنش هزاران سؤال و معما بر جای مانده بود، او میدانست که باید برای خود و برای سهراب تصمیم سختی بگیرد.
او دیگر نمیتوانست منتظر بماند تا سهراب از این وضعیت بیرون بیاید. او باید خود را از این بازی پیچیده و مرموز نجات میداد. شاید برای سهراب دیگر دیر شده بود، اما برای او هنوز فرصتی برای فرار وجود داشت.
محمد در حالی که از قلعه فاصله میگرفت، فکر کرد که شاید هر چیزی که در این قلعه پنهان است، باید برای همیشه در همانجا بماند. اما
او به خوبی میدانست که فرار از این معماها و از این بازی پیچیده، تنها راه نجات نیست. در دل کوهها و در دل این قلعه مرموز، هنوز سوالات بیپاسخ بسیاری وجود داشت. آیا واقعا سهراب به این حالت دیوانهوار افتاده بود یا اینکه چیزی از این جعبه مرموز بر ذهن او تاثیر گذاشته بود؟ چرا این گروه مرموز اینقدر بیرحمانه همه چیز را تحت کنترل داشتند؟ و مهمتر از همه، این جعبه چه رازی در خود نهفته بود که همه چیز را به هم ریخته بود؟
محمد در حال دویدن از میان جنگل و در مسیر کوهستانی، به یاد روزهای قبل افتاد. روزهایی که همه چیز به نظر ساده و بیخطر میآمد. اما حالا، با گم شدن سهراب و در میان دنیای عجیب و مرموزی که در آن قرار داشتند، هیچ چیزی دیگر ساده نبود.
“نمیتوانم فراموش کنم که چه چیزی در آن جعبه بود.” محمد به خود گفت، در حالی که نفسهایش تند و سنگین شده بود. “هرچیزی که بود، باید دلیلی داشته باشد.”
اما در این لحظه، محمد احساس کرد که چیزی پشت سرش در حال حرکت است. صدای خشخش برگها و قدمهایی که هر لحظه به او نزدیکتر میشدند، به گوش میرسید. او به سرعت به عقب برگشت و در تاریکی، سایههایی را دید که در دل شب به سوی او میآیند.
“اینها دوباره هستند.” محمد با ترس زیر لب گفت.
او لحظهای به خود آمد و به سرعت تصمیم گرفت که نباید اجازه دهد این گروه مرموز او را پیدا کنند. اما در عمق ذهنش، همچنان به فکر سهراب بود. آیا او هنوز زنده است؟ آیا هنوز امیدی برای نجات وجود دارد؟
محمد تصمیم گرفت به سمت دمنوشهای کوهستانی برود و از آنجا به جایی امنتر حرکت کند، جایی که شاید بتواند کمک پیدا کند. اما چیزی در دلش به او هشدار میداد که حتی اگر او به جایی امن برسد، باز هم فرار از دست این گروه مرموز به این سادگیها ممکن نیست. در این دنیای پر از تلهها و رازهای پیچیده، هیچکس از امنیت واقعی برخوردار نبود.
آن شب، محمد در دل کوهها و در سایه تاریکی، به دنبال پاسخی برای تمام سوالاتش میگشت. اما او به خوبی میدانست که این تنها شروع داستان است، و حقیقت همچنان در پس پردهای از رازهای تاریک و خطرناک پنهان خواهد ماند.
محمد نفسزنان از میان کوهها عبور میکرد. قلبش با شدت میتپید، اما پایش به سنگی گیر خورد و به زمین افتاد. دستش خراش برداشت، اما این چیزی نبود که ذهنش را درگیر کند. تنها چیزی که در فکرش بود، سهراب بود—سهرابی که دیگر سهراب سابق نبود.
چهرهی وحشتزدهی دوستش لحظهای از ذهنش بیرون نمیرفت. آخرین باری که او را دید، در میان آن نور عجیب ایستاده بود، چشمانش خیره به جایی نامعلوم، و کلماتی نامفهوم زیر لب زمزمه میکرد. انگار که دیگر به این دنیا تعلق نداشت.
“من نمیتونم ادامه بدم… اینها همش دروغه… همش یه بازیه…” این آخرین جملهای بود که سهراب گفته بود، و بعدش انگار در تاریکی ذهن خودش فرو رفت.
محمد نمیدانست که آن جعبهی مرموز چه چیزی درون خود داشت، اما واضح بود که عقل و هوش سهراب را ربوده بود. شاید نوعی طلسم، شاید نوعی قدرت ناشناخته، یا شاید فقط وحشت این دنیای پیچیده که ذهنش را تسخیر کرده بود. اما دیگر دیر شده بود. سهراب از دست رفته بود.
صدای خشخش برگها محمد را از افکارش بیرون کشید. با وحشت به اطراف نگاه کرد. هنوز آنها به دنبالش بودند. گروه مرموز نمیخواست بگذارد که او زنده بماند و حقیقت را با خود ببرد.
“باید زنده بمونم. باید از اینجا برم.”
محمد با تمام توانش برخاست و دوباره شروع به دویدن کرد. او دیگر نمیدانست که این ماجرا از کجا آغاز شد و چرا به این نقطه رسید، اما تنها چیزی که مهم بود این بود که نباید به سرنوشت سهراب دچار شود.
دورتر، در دل تاریکی قلعه، سهراب هنوز در همان جا ایستاده بود. دیگر هیچچیز را به درستی نمیدید. ذهنش درهم و مغشوش بود، انگار که در میان یک خواب بیپایان گیر افتاده باشد. او دیگر نمیدانست که کیست. فقط یک چیز را احساس میکرد—اینکه او حالا بخشی از این دنیای مرموز شده است.
محمد بعد از فرار، به روستایی در نزدیکی کوهستان میرسد، خسته، زخمی و پر از ترس. او سعی میکند با مردم محلی ارتباط برقرار کند، اما وقتی داستانش را برای یکی از پیرمردان روستا تعریف میکند، چهرهی پیرمرد رنگ میبازد و سکوت سنگینی بینشان برقرار میشود.
“تو نباید اینجا باشی…” پیرمرد با صدای آرام اما وحشتزده میگوید. “تو چیزی رو با خودت آوردی که نباید میآوردی.”
محمد گیج و مضطرب میشود. چه چیزی را با خود آورده؟ آیا فقط خاطرهای از آن شب وحشتناک است یا چیزی فراتر از آن؟
در همین حال، او متوجه میشود که سایههایی در تعقیب او هستند. انگار آن گروه مرموز هر جا که برود، پیدایش میکنند. آیا آنها دنبال خود او هستند، یا چیزی که از آن جعبهی اسرارآمیز آزاد شده؟
در همین حین، سهراب چطور است؟
او دیگر خودش را نمیشناسد. ذهنش پر از زمزمههایی است که نمیداند از کجا میآیند. تصویری محو از گذشتهاش دارد، اما چیزی قویتر در وجودش رشد کرده—انگار که تبدیل به بخشی از همان گروهی شده که زمانی از آنها فرار میکرد. آیا او حالا یکی از آنهاست؟ یا هنوز امیدی برای بازگشت دارد.
محمد در آن روستای کوهستانی، خسته و بیقرار، روی زمین نشسته بود. صدای باد در میان درختان میپیچید و پیرمرد همچنان با چهرهای جدی به او نگاه میکرد.
“چی را با خودم آوردم؟ من فقط فرار کردم! من فقط زنده ماندم!” محمد با ناامیدی گفت.
پیرمرد آهی کشید. “همیشه اینطور شروع میشه. فکر میکنی فقط زنده ماندی، اما اونها چیزی را در وجودت کاشتن. یه چیزی که نمیبینی، ولی همراهت است. و آنها دنبالت میایند.”
محمد قلبش فشرده شد. ناگهان یادش افتاد—آن لحظهی وحشتناک در قلعه، درست قبل از فرارش، وقتی سهراب دیوانه شد و آن جعبهی لعنتی را باز کرد. نوری عجیب، یک صدای ناشناخته که در سرش میپیچید، و بعدش تاریکی محض. او تا حالا سعی کرده بود آن صحنه را فراموش کند، اما حالا حس میکرد که آن نور هنوز جایی درونش هست.
“پس هنوز تمام نشده…”
در همان لحظه، از دور صدای زوزهی سگها آمد. پیرمرد رنگش پرید.
“آنها اینجان.”
محمد سریع از جایش بلند شد. “کی؟ آن گروه؟”
پیرمرد با ترس سرش را تکان داد. “نه، آنها….چیز دیگهای هستن.”
محمد سعی کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه بتواند حرکت کند، درختهای اطراف تکان خوردند. سایههایی در مه شبانه ظاهر شدند. چشمهایی که در تاریکی میدرخشیدند. نه انسان، نه حیوان—چیزی بین این دو.
“فرار کن، پسر! قبل از اینکه خیلی دیر شود!”
اما دیگر دیر شده بود.
در همین حین، سهراب در کجاست؟
او دیگر خود را نمیشناخت. روزها یا شاید هفتهها گذشته بود. او درون قلعه بود، اما دیگر شبیه یک زندانی نبود. چیزی در درونش بیدار شده بود. دیگر از گروه مرموز فرار نمیکرد—بلکه آنها حالا او را در میان خود پذیرفته بودند. او دیگر یکی از آنها شده بود.
اما آیا واقعاً این سرنوشتش بود؟ آیا هنوز چیزی از سهرابِ قدیمی درونش باقی مانده بود؟ یا آن جعبهی لعنتی روحش را بلعیده بود؟
در یک لحظهی کوتاه، درون آیینهای قدیمی، او تصویری از خودش را دید—اما این سهراب نبود. چهرهاش تغییر کرده بود، چشمانش به رنگی متفاوت میدرخشیدند. و در همان لحظه، صدایی در سرش زمزمه کرد:
“تو حالا یکی از ما هستی… دیگه راه برگشتی نیست.”
محمد کجا رفت؟
محمد حس کرد که خون در رگهایش یخ زده است. موجوداتی که در مه ظاهر شده بودند، بیشتر به کابوس شبانه شبیه بودند تا واقعیت. چشمانشان در تاریکی میدرخشید، قامتشان بلند و نحیف بود، و حرکتشان بیصدا و نامرئی.
پیرمرد دست او را گرفت و زیر لب زمزمه کرد: “آنها دنبال تو آمدن… چیزی که از اون جعبه بیرون آمده، تو رو نشانه گرفته.”
محمد چشمانش را به وحشت باز کرد. “اما من آن جعبه رو باز نکردم! این سهراب بود که—”
حرفش را تمام نکرد که یکی از سایهها ناگهان با سرعتی غیرانسانی به سمتش پرید. پیرمرد فریاد زد و چیزی از جیبش بیرون کشید—یک تکه فلز نقرهای، که با دیدنش، موجود به عقب جهید و صدایی گوشخراش از خود بیرون داد.
“باید از اینجا بریم!”
آن دو در میان درختان دویدند، در حالی که سایهها پشت سرشان حرکت میکردند. هر لحظه نزدیکتر، هر لحظه وحشیتر. اما درست در لحظهای که محمد حس کرد دیگر راهی برای فرار نیست، پیرمرد او را به داخل یک غار کشید و در را بست.
داخل غار تاریک بود، اما پیرمرد یک شمع روشن کرد. نفسهای هر دو به شماره افتاده بود.
“اونا چی بودن؟” محمد با صدایی لرزان پرسید.
پیرمرد نگاه عمیقی به او انداخت. “اونا، تنها نگهبانای این راز نیستن. تو هنوز نفهمیدی که تو چه چیزی گیر افتادی، پسر. ولی وقت زیادی نداری. اگه راهشو پیدا نکنی، سرنوشتت مثل سهراب میشه.”
محمد ساکت شد. نام محمد مثل خنجری در ذهنش فرو رفت. آیا هنوز امیدی برای نجات او وجود داشت؟ یا او دیگر کاملاً از دست رفته بود؟
در همان لحظه، در دل قلعهی مرموز…
سهراب مقابل آیینه ایستاده بود. تصویر خودش را نمیشناخت. چشمانش دیگر مثل قبل نبودند. چیزی درونش تغییر کرده بود. زمزمهها در سرش ادامه داشتند، و او دیگر نمیدانست که چه کسی است.
اما در عمق وجودش، چیزی هنوز مقاومت میکرد. یک صدا، ضعیف و محو، اما هنوز زنده:
“فرار کن… نذار که تو رو تسخیر کنن…”
سهراب ناگهان چشمانش را بست و دستش را روی گوشهایش گذاشت. اما صدای دیگری در سرش خندید:
“تو فکر میکنی هنوز انسان هستی؟”
او دیگر نمیدانست که کدام صدا حقیقت دارد.
محمد نفسزنان در تاریکی غار نشست. قلبش مثل طبل در سینهاش میکوبید. پیرمرد کنارش، هنوز با آن نگاه عمیق و پررمز، به دیوار غار تکیه داده بود.
“پس اون جعبه چی بود؟ چرا اینا دنبال منن؟”
پیرمرد نگاهی سنگین به او انداخت. “اون جعبه… زندان بود.”
سهراب مات و مبهوت شد. “زندان؟!”
پیرمرد با صدایی آرام، اما سنگین، توضیح داد: “قرنها پیش، این موجودات—این سایهها—در دنیای ما نبودن. اونها از جنس ترس، وهم و تاریکی بودن، اما کسی تونست اونها رو مهار کنه. یه جادوگر قدیمی، با طلسمی که اونا رو توی اون جعبه زندانی کرد.”
محمد حس کرد گلویش خشک شده است. “و حالا ما اون طلسم رو شکستیم…”
پیرمرد سرش را تکان داد. “نه ما، سهراب. و حالا تو بخشی از این ماجرا شدی، چون اون جعبه قبل از بسته شدنش یه نفر رو به خودش وصل کرده بود. تو حالا یه نشونه از اون جعبه تو وجودت داری.”
محمد بدنش را لمس کرد. هیچ زخم یا نشانهای نبود، اما حالا که فکر میکرد، از وقتی از آن قلعه فرار کرده بود، حس سنگینی در سینهاش داشت.
“پس من باید چی کار کنم؟ باید اونا رو دوباره توی جعبه زندانی کنم؟”
پیرمرد خندید—یک خندهی تلخ. “تو هیچی نمیتونی بکنی. نه اونهارو از بین ببری، نه سهراب رو نجات بدی، نه این کابوس رو تموم کنی.”
محمد با خشم از جا بلند شد. “پس چرا من هنوز زندهام؟ چرا من رو نکشتن؟”
پیرمرد به او نزدیک شد. چشمانش مثل سایههای بیرون، در تاریکی غار میدرخشیدند. “چون اونها میخوان تو فرار کنی. میخوان تو آزادی خودت رو پیدا کنی. چون وقتی تو بری، این راز توی تاریکی باقی میمونه… همونطور که باید باشه.”
محمد لرزید. “و سهراب؟”
پیرمرد شانه بالا انداخت. “او حالا متعلق به اونهاست.”
محمد برای چند ثانیه هیچ نگفت. نفسش سنگین شده بود. در اعماق وجودش میدانست که این حقیقت است. سهراب از بین رفته بود. این معما بزرگتر از چیزی بود که او میتوانست حل کند.
تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که زنده بماند.
و فرار کند.
محمد انگشتانش را مشت کرد. حس ناتوانی مثل خوره به جانش افتاده بود. سهراب دیگر از دست رفته بود، سایهها آزاد شده بودند، و او تنها گزینهای که داشت، فرار بود. اما آیا میتوانست واقعاً از این کابوس رها شود؟
پیرمرد انگار فکرش را خواند، با صدایی آرام اما قاطع گفت: “تو فقط یک راه داری. فرار کن، قبل از این که اونا تو رو هم ببلعن.”
محمد سرش را تکان داد. “ولی اونا منو رها میکنن؟ بعد از اینکه این همه راه دنبال من اومدن؟”
پیرمرد آهی کشید. “تا زمانی که تو به این راز نزدیک نشی، اونا تو رو نمیکشن. فقط میخوان که بری و حقیقت رو دفن کنی.”
محمد تردید داشت. اما چارهای جز این نداشت. اگر میماند، در نهایت یا مثل سهراب میشد، یا سایهها جانش را میگرفتند.
“راهی هست که از این کوهستان خارج بشم؟”
پیرمرد با سر اشارهای کرد. “یه مسیر هست، ولی ساده نیست. اینجا که ایستادی، آخرین نقطهی امنه. بعد از این، هیچ محافظی نداری. تو باید بدون اینکه دیده بشی، از دره رد بشی و قبل از طلوع به جادهی اصلی برسی.”
“و اگر دیده بشم؟”
پیرمرد چشمانش را تنگ کرد. “پس دیگه هیچ راه فراری نیست.”
محمد نفسش را محکم بیرون داد. چیزی درونش میگفت که این سفر، به سادگی تمام نخواهد شد.
در همان لحظه، در قلعهی متروکه
سهراب در تاریکی ایستاده بود. دیگر نمیترسید. دیگر سعی نمیکرد فرار کند. حس میکرد که دیگر خودش نیست.
“ما تو رو انتخاب کردیم.”
صدا در سرش میپیچید. اما دیگر برایش مهم نبود که این زمزمهها از کجا میآیند. به سمت آیینهای که در گوشهی اتاق بود رفت. تصویرش را نگاه کرد. چشمانش دیگر انسانی نبودند.
“پس این سرنوشت من بود…”
دستانش را روی قاب آیینه گذاشت و زمزمه کرد: “محمد ، تو نمیتونی فرار کنی. دیر یا زود، تو هم یکی از ما میشی.”
لبخند تلخی زد.
“چون هیچکس واقعاً از این سایهها رها نمیشه…”
محمد در دل شب به حرکت افتاد. تاریکی مانند یک پوشش سنگین بر او افتاده بود و تنها صدای قدمهایش در دل سکوت شنیده میشد. همانطور که پیرمرد گفته بود، هیچگونه محافظی در مسیر نبود. اما در دستش یک وسیلهی کوچک و مهم داشت—یک قطعه چوبی که در واقع همان ابزار مورد نیاز برای فرار از دست سایهها بود.
این وسیله که از چوب صنوبر ساخته شده بود، توانایی منحصر به فردی داشت. با لمس درست، میتوانست مسیرهای پنهانی را نمایان کند و از چشمان سایهها پنهان بماند. محمد آن را از پیرمرد گرفته بود.
“این وسیله میتونه تو رو از خطرات پنهان نگه داره، اما باید ازش به درستی استفاده کنی. هیچ اشتباهی نباید کنی.”
محمد به دقت وسیله را در دست گرفت و به جلو حرکت کرد. دنیای اطرافش تاریک بود و تنها نور ضعیف شمع پیرمرد بود که هنوز در ذهنش روشن بود. به یاد داشت که او گفت: “اونا تو رو دنبال میکنن، اما این وسیله تو رو از چشمهایشون مخفی میکنه.”
محمد به آرامی در درههای کوهستان پیش میرفت، دقت میکرد که هیچ صدایی نکند و قدمهایش نرم و بیصدا باشند. حس میکرد سایهها در نزدیکترین فاصلهها به او در حرکتاند، اما با استفاده از وسیله، او تقریباً نامرئی شده بود.
در همان لحظه، در قلعهی متروکه
سهراب ایستاده بود. دیگر هیچ احساسی نداشت. چشمانش، چشمان انسانی نبودند. او در دنیای جدیدی بود که دیگر نمیتوانست از آن فرار کند. به آیینه نگاه کرد و خودش را دید—چهرهای که دیگر او نبود.
“تو حالا یکی از ما هستی.”
صدا در سرش تکرار میشد. اما دیگر این صدا برایش معنای خاصی نداشت. او انتخاب شده بود، و هیچ راه بازگشتی نبود. چیزی در درونش میگفت که او فقط باید بپذیرد.
سایر موجودات مرموز از اطراف به او نزدیک شدند.
“تو رو انتخاب کردیم. حالا میخواهیم که با ما باشی.”
او به آرامی سرش را تکان داد و لبخند زد. “آری… من شما هستم.”
و در آن لحظه،سهراب دیگر هیچ شباهتی به انسانی که پیش از این بود نداشت. او به یکی از سایهها تبدیل شده بود.
محمد در حال عبور از درهها بود که ناگهان به روشنایی دروازهای قدیمی رسید. با دقت به وسیله در دستش نگاه کرد و آن را فشرد. مسیر پنهانتر از پیش نمایان شد. دروازههای مخفی که از چشمها پنهان بودند، به روی او باز شدند.
هنگامی که به دروازه رسید، صدای قدمهایی از پشت سرش شنید. دلهره به جانش افتاد. سایهها، حالا در فاصلهای خیلی نزدیک بودند. اما او دیگر ترسی نداشت. در دستش وسیلهای داشت که به او راه را نشان میداد.
او با سرعت از دروازه عبور کرد و در همین لحظه، درختان بلند و کوههای تاریک پشت سرش ناپدید شدند.
محمد از دروازه عبور کرد، اما حس کرد که چیزی از درونش کنده شده است. حس سبکی نداشت—برعکس، انگار سنگینی جدیدی بر دوشش افتاده بود. او زنده بود، اما نه به عنوان یک مرد آزاد. بلکه به عنوان کسی که یک حقیقت تاریک را میدانست، اما نمیتوانست آن را تغییر دهد.
وقتی به شهر بازگشت، مردم عادی را دید که بیخبر از همهچیز در خیابانها راه میرفتند. هیچکس نمیدانست که پشت این چهرهی آرام، مردی ایستاده که از مرز مرگ و تاریکی عبور کرده است. اما حقیقت این بود که سهراب دیگر هیچگاه مثل قبل نخواهد شد.
او دیگر هیچوقت شبها راحت نخواهد خوابید. همیشه سایههایی را در گوشهی چشمش میدید، زمزمههایی را در گوشش میشنید، و مهمتر از همه—میدانست که سهراب دیگر باز نخواهد گشت.
سهراب – سرنوشت در تاریکی
در قلعهی متروکه، سهراب در میان سایهها ایستاده بود. دیگر نیازی به فرار نداشت، دیگر نیازی به جنگیدن نبود. او یکی از آنها شده بود. دیگر حتی نمیتوانست نام خودش را به یاد بیاورد.
و عجیب این بود که حالا، دیگر وحشتی نداشت. انگار این تاریکی همیشه در او بوده، و فقط زمان لازم بود تا بیدار شود.
هدف داستان – حقیقتی که نمیتوان تغییر داد
این داستان دربارهی حقیقتهایی است که نمیتوان از آنها فرار کرد. محمد نجات پیدا کرد، اما در واقع نجات واقعی برایش وجود نداشت. او بار این راز را تا آخر عمر بر دوشش خواهد داشت.
داستان او، داستان مردی است که حقیقت را دید، اما هیچوقت نتوانست از آن رهایی یابد. این حقیقت، نه فقط دربارهی سایهها، بلکه دربارهی خود زندگی است—بعضی چیزها را نمیتوان تغییر داد، و بعضی زخمها هیچوقت التیام نمییابند.
سرنوشت، برای همه از پیش نوشته نشده است. اما گاهی، انتخابهایمان ما را به سمتی میبرند که دیگر هیچ راه بازگشتی وجود ندارد…
از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!
حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه میدهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.
برای حمایت مستمر از فعالیتهای ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وبسایت رسمیمان به آدرس www.faraaaz.com
مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.
با احترام
بنگاه انتشاراتی فراز
ایمیل: support@faraaz.no
وبسایت ما:




Comments